part⁴⁵
part⁴⁵
قرار در شرکت 🖇️
لونا:تهیونگ ما رسیدیم آماده باشین
ته:باشه
ویو سونا
از ماشین پیاده شدم لونا داشت با تلفن حرف میزد...گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم و شماره ی تهیونگ و گرفتم....که همون موقع لونا از ماشین پیاده شد....
لونا:بریم
سونا:وایستا
لونا:چرا
سونا:تهیونگ چرا جواب نمیده
لونا:خ....خوب...شاید سرش شلوغه
سونا:اوهوم..شاید
(گوشی رو قطع کرد و دوباره تو کیفش گذاشت )
سونا:کدوم طرفه؟؟؟
لونا:از این طرف باید بریم (با انگشت نشون میده)
سونا:باشه
ویو سونا
به جایی که سونا اشاره کرد نگاه کردم ولی مطمئن نبودم اونجا باشه ولی به هر حال به همون سمت حرکت کردم....با تعجب به اطرافم نگاه میکردم...آخه اینجا اصلا هیچ سالنی که بشه توش جشن گرفت نمیبینم همه ی این ساختمونا اداریه برگشتم که به لونا چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم .....شت....کجا رفته.....دورو برم رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود....احساس خیلی بدی داشتم...گوشیم رو از کیفم در آوردم شماره ی لونا رو گرفتم بعد از چند تا بوق تنها صدایی که شنیدم (مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمیباشد لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید)بود...گوشی رو قطع کردم و چند تا فوحش نثارش کردم...دوباره به راه رفتن ادامه دادم تا شاید بتونم سالن یا هتلی پیدا کنم....بعد حدود ده دقیقه راه رفتن و سردرگمی بالاخره به یه جایی رسیدم که یه ساختمونی بود که مخصوص جشن و مهمونی بود رسیدم لبخندی زدم...قدم هام رو سریع تر کردم.......وقتی به درش رسیدم دوتا پسر که به نظر میرسید همسن و سال خودم باشم دیدم که شبیه بادیگارد بودن...به سمتشون رفتم و گفتم....
سونا:ببخشید
_با منین
سونا:بله...میخواستم بدونم که اینجا جشن یا مهمونی برگزار شده؟؟؟
_ببخشید ولی نمیتونم جوابی بدم
سونا:یااااااا.....یعنی چی عین آدم بگو آره یا نه
_.............معذرت میخوام......
سونا:به چپم که نمیگی
بعد این حرفم به سمت در رفتم و بازش کردم...هیچ صدایی نمیشنیدم نه صدای آهنگی نه کسی....خیلی تاریک بود...شت لونای** *معلوم نیست کدوم گوری رفتم....همچنان که با خودم حرف میزدم که متوجه شدم یه نوری روم افتاده..... با بهت و تعجب به نوری که روی خودم افتاده بود نگاه میکردم که دیدم یه سایه ای بهم نزدیک میشه چشمام رو ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم همچنان بهم نزدیک تر میشد و من هم اونجا وایستادن بودم میخواستم عقب برم ولی حس کنجکاویم نمیزاشت...یکم بهم نزدیک تر شد و تونستم صورتش رو ببینم اون......تهیونگ بود که با یه لبخند به سمتم قدم برمیداشت بهم نزدیک شد و گفت
تهیونگ :خوبی
سونا:...ه...ها....آها....خوبم
بهم نزدیک تر شد و جعبه ی مخملی قرمز رنگی رو از توی جیب کتش در آورد و جلوم زانو زد......
تهیونگ:با من ازدواج میکنی
(سونا)
......میخواستم بگم بله...ولی انگار زبونم قفل شد بود.....بعد چند دقیقه به خودم اومدم به تهیونگ نگاه کردم که با لبخند بهم نگاه میکرد نفس عمیق کوتاهی کشیدم
سونا:ب...بله....
بعد از اینکه بهش جواب دادم لبخندی که روی لبش داشت بیشتر شد و بلند شد و حلقه رو توی دستم کرد و بوسه ای سطحی روی ل.ب.ا.م کاشت....در حالی که توی حس و حال خودمون بودم صدای جیغ و دست شنیدم به اطرافم نگاه کردم که با تعداد زیادی مهمون مواجه شدم........
سلامممم
خوبین دارلینگااا خوب اول از همه ازتون معذرت میخوام که نبودم ...واستون پارت نزاشتم....الآنم بخونین و فیض ببرین😂
امیدوارم خوشتون بیاد
دوستون دارم ❤️
اسکی ممنوع ❌
قرار در شرکت 🖇️
لونا:تهیونگ ما رسیدیم آماده باشین
ته:باشه
ویو سونا
از ماشین پیاده شدم لونا داشت با تلفن حرف میزد...گوشیم رو از داخل کیفم برداشتم و شماره ی تهیونگ و گرفتم....که همون موقع لونا از ماشین پیاده شد....
لونا:بریم
سونا:وایستا
لونا:چرا
سونا:تهیونگ چرا جواب نمیده
لونا:خ....خوب...شاید سرش شلوغه
سونا:اوهوم..شاید
(گوشی رو قطع کرد و دوباره تو کیفش گذاشت )
سونا:کدوم طرفه؟؟؟
لونا:از این طرف باید بریم (با انگشت نشون میده)
سونا:باشه
ویو سونا
به جایی که سونا اشاره کرد نگاه کردم ولی مطمئن نبودم اونجا باشه ولی به هر حال به همون سمت حرکت کردم....با تعجب به اطرافم نگاه میکردم...آخه اینجا اصلا هیچ سالنی که بشه توش جشن گرفت نمیبینم همه ی این ساختمونا اداریه برگشتم که به لونا چیزی بگم که با جای خالیش مواجه شدم .....شت....کجا رفته.....دورو برم رو نگاه کردم ولی خبری ازش نبود....احساس خیلی بدی داشتم...گوشیم رو از کیفم در آوردم شماره ی لونا رو گرفتم بعد از چند تا بوق تنها صدایی که شنیدم (مشترک مورد نظر قادر به پاسخگویی نمیباشد لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید)بود...گوشی رو قطع کردم و چند تا فوحش نثارش کردم...دوباره به راه رفتن ادامه دادم تا شاید بتونم سالن یا هتلی پیدا کنم....بعد حدود ده دقیقه راه رفتن و سردرگمی بالاخره به یه جایی رسیدم که یه ساختمونی بود که مخصوص جشن و مهمونی بود رسیدم لبخندی زدم...قدم هام رو سریع تر کردم.......وقتی به درش رسیدم دوتا پسر که به نظر میرسید همسن و سال خودم باشم دیدم که شبیه بادیگارد بودن...به سمتشون رفتم و گفتم....
سونا:ببخشید
_با منین
سونا:بله...میخواستم بدونم که اینجا جشن یا مهمونی برگزار شده؟؟؟
_ببخشید ولی نمیتونم جوابی بدم
سونا:یااااااا.....یعنی چی عین آدم بگو آره یا نه
_.............معذرت میخوام......
سونا:به چپم که نمیگی
بعد این حرفم به سمت در رفتم و بازش کردم...هیچ صدایی نمیشنیدم نه صدای آهنگی نه کسی....خیلی تاریک بود...شت لونای** *معلوم نیست کدوم گوری رفتم....همچنان که با خودم حرف میزدم که متوجه شدم یه نوری روم افتاده..... با بهت و تعجب به نوری که روی خودم افتاده بود نگاه میکردم که دیدم یه سایه ای بهم نزدیک میشه چشمام رو ریز کردم تا بتونم بهتر ببینم همچنان بهم نزدیک تر میشد و من هم اونجا وایستادن بودم میخواستم عقب برم ولی حس کنجکاویم نمیزاشت...یکم بهم نزدیک تر شد و تونستم صورتش رو ببینم اون......تهیونگ بود که با یه لبخند به سمتم قدم برمیداشت بهم نزدیک شد و گفت
تهیونگ :خوبی
سونا:...ه...ها....آها....خوبم
بهم نزدیک تر شد و جعبه ی مخملی قرمز رنگی رو از توی جیب کتش در آورد و جلوم زانو زد......
تهیونگ:با من ازدواج میکنی
(سونا)
......میخواستم بگم بله...ولی انگار زبونم قفل شد بود.....بعد چند دقیقه به خودم اومدم به تهیونگ نگاه کردم که با لبخند بهم نگاه میکرد نفس عمیق کوتاهی کشیدم
سونا:ب...بله....
بعد از اینکه بهش جواب دادم لبخندی که روی لبش داشت بیشتر شد و بلند شد و حلقه رو توی دستم کرد و بوسه ای سطحی روی ل.ب.ا.م کاشت....در حالی که توی حس و حال خودمون بودم صدای جیغ و دست شنیدم به اطرافم نگاه کردم که با تعداد زیادی مهمون مواجه شدم........
سلامممم
خوبین دارلینگااا خوب اول از همه ازتون معذرت میخوام که نبودم ...واستون پارت نزاشتم....الآنم بخونین و فیض ببرین😂
امیدوارم خوشتون بیاد
دوستون دارم ❤️
اسکی ممنوع ❌
۳.۶k
۱۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.