عشق درسایه سلطنت پارت 165
تهیونگ:عه.. بلد نیستی؟.. بعد عمه من امروز داشت میرقصید..
خندیدم و گفتم
مری: عه .. عمه تونم رقصیدن بلده؟ ندیدمش... کجاست؟
زل زد تو چشمام ابرو بالا انداختم و با تاکید گفتم
مری: رقصیدن.. بلد.. نیستم..
مکثی کردم و گفتم
مری: به خاطر سرپیچی از فرمانتون میتونین تنبيه ام کنین اعلا حضرت ولی این باعث نمیشه رقصیدن یاد بگیرم..
و لبخند گشادی زدم و ازش فاصله گرفتم..
تهیونگ جدى بهم خیره شد و گفت
تهیونگ:اوکی.. خودت خواستی.. من عادت ندارم کارهای دور و بری هام رو بی جواب بذارم..این لحظه رو یادت نره بانو مری..
برگشتم که نگاش کنم ببینم منظورش چیه ولی نگاهش سمت دیگه ای بود و به نوازندهها اشاره کرد دیگه ننوازن و سريع جدى سالن رو ترک کرد..پوووف..شايد من زیاد سفت میگیرم
دست خودم نیست..هه به قول جیهوپ سرتقی تو خونمه وانگار تهیونگ با این سرتقیم کنار نمیاد..
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم به اتاقم و شب رو با بیداری گذروندم..
سر میز صبحانه اصلا حواسم به جسیکا نبود..
جسیکا : هی. با توام... اصلا متوجه شدی چی گفتم؟
نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم
مری:نه.. متوجه نشدم. چی گفتی؟
اخمی کرد و با غیض ابمیوه اش رو خورد و گفت
جسیکا: حواست پرته هااا.. حالا کجا خدا میدونه.. پووف.. گفتم فردا شب قراره مهمونی برگذار بشه تازه باید یه ماسک فانتری کوچیک هم بذاری
کلافه گفتم
مری: بازم مهمونی؟
ولی بعدش سركيف اومدم مهمونی تو وضع من و تهیونگ خیلی هم بد نبود.. برعکس خوب بود. باعث نزدیک تر شدن من و تهیونگ میشد..
جسیکا : آره بازم... من میخوام لباس آبی بپوشم... به نظرت تهیونگ مهمانانی از فرانسه رو هم دعوت میکنه؟؟
ابرو بالا انداختم و نگاش کردم خودش رو زد به اون راه و درباره لباس و مهمونی حرف زد. این مشکوک میزدااا...
بالاخره روز مهمونی رسید..اونجوری که فهمیده بودم خبری از فرانسه نبود..رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم
لباس سفید بلندم رو پوشیده بودم به نظرم خوب بود..
از پایین صدای موزیک و پایکوبی میومد..
دسته نقاب همرنگ لباسم رو جلوی صورتم گرفتم و رفتم پایین از کنار هر کس رد میشدم تعظیم کوتاهی میکرد..
تهیونگ روی تختش نشسته بود..
به رسم ادب رفتم جلوش تعظیم کردم و نگاه ریزی انداختم و بعد دور شدم با پایان آهنگ جارچی زمان اهدای هدیه به پادشاه رو اعلام کرد و بزرگان کشورها و نواحی مختلف دونه دونه میرفتن جلو و هدیه هایی میدادن..
جارچی: جناب هکتور پسر دایی بانو ویکتوریا از فرماندهی نواحی جنوبی به خدمت میرسند..
همه پسر دایی ویکتوریا مرد جوانی جلو اومد و تعظیمى کرد و لبخندی زد و گفت
هکتور: سرورم. من در سفرم به نواحی غربی یه هدیه
منحصر به فردی برای شما آوردم هدیه ای که لنگه اش رو ندیدین..
خندیدم و گفتم
مری: عه .. عمه تونم رقصیدن بلده؟ ندیدمش... کجاست؟
زل زد تو چشمام ابرو بالا انداختم و با تاکید گفتم
مری: رقصیدن.. بلد.. نیستم..
مکثی کردم و گفتم
مری: به خاطر سرپیچی از فرمانتون میتونین تنبيه ام کنین اعلا حضرت ولی این باعث نمیشه رقصیدن یاد بگیرم..
و لبخند گشادی زدم و ازش فاصله گرفتم..
تهیونگ جدى بهم خیره شد و گفت
تهیونگ:اوکی.. خودت خواستی.. من عادت ندارم کارهای دور و بری هام رو بی جواب بذارم..این لحظه رو یادت نره بانو مری..
برگشتم که نگاش کنم ببینم منظورش چیه ولی نگاهش سمت دیگه ای بود و به نوازندهها اشاره کرد دیگه ننوازن و سريع جدى سالن رو ترک کرد..پوووف..شايد من زیاد سفت میگیرم
دست خودم نیست..هه به قول جیهوپ سرتقی تو خونمه وانگار تهیونگ با این سرتقیم کنار نمیاد..
نفس عمیقی کشیدم و برگشتم به اتاقم و شب رو با بیداری گذروندم..
سر میز صبحانه اصلا حواسم به جسیکا نبود..
جسیکا : هی. با توام... اصلا متوجه شدی چی گفتم؟
نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم
مری:نه.. متوجه نشدم. چی گفتی؟
اخمی کرد و با غیض ابمیوه اش رو خورد و گفت
جسیکا: حواست پرته هااا.. حالا کجا خدا میدونه.. پووف.. گفتم فردا شب قراره مهمونی برگذار بشه تازه باید یه ماسک فانتری کوچیک هم بذاری
کلافه گفتم
مری: بازم مهمونی؟
ولی بعدش سركيف اومدم مهمونی تو وضع من و تهیونگ خیلی هم بد نبود.. برعکس خوب بود. باعث نزدیک تر شدن من و تهیونگ میشد..
جسیکا : آره بازم... من میخوام لباس آبی بپوشم... به نظرت تهیونگ مهمانانی از فرانسه رو هم دعوت میکنه؟؟
ابرو بالا انداختم و نگاش کردم خودش رو زد به اون راه و درباره لباس و مهمونی حرف زد. این مشکوک میزدااا...
بالاخره روز مهمونی رسید..اونجوری که فهمیده بودم خبری از فرانسه نبود..رفتم جلوی اینه و به خودم نگاه کردم
لباس سفید بلندم رو پوشیده بودم به نظرم خوب بود..
از پایین صدای موزیک و پایکوبی میومد..
دسته نقاب همرنگ لباسم رو جلوی صورتم گرفتم و رفتم پایین از کنار هر کس رد میشدم تعظیم کوتاهی میکرد..
تهیونگ روی تختش نشسته بود..
به رسم ادب رفتم جلوش تعظیم کردم و نگاه ریزی انداختم و بعد دور شدم با پایان آهنگ جارچی زمان اهدای هدیه به پادشاه رو اعلام کرد و بزرگان کشورها و نواحی مختلف دونه دونه میرفتن جلو و هدیه هایی میدادن..
جارچی: جناب هکتور پسر دایی بانو ویکتوریا از فرماندهی نواحی جنوبی به خدمت میرسند..
همه پسر دایی ویکتوریا مرد جوانی جلو اومد و تعظیمى کرد و لبخندی زد و گفت
هکتور: سرورم. من در سفرم به نواحی غربی یه هدیه
منحصر به فردی برای شما آوردم هدیه ای که لنگه اش رو ندیدین..
۱۲.۳k
۱۷ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.