روزی روزگاری عشق ... part 29 ... فصل 2
مادر که کاری از دستش بر نمیومد پسرش داشت جلوش نابود میشد و جون میداد
با دیدن این وضعیت بچش حالش داشت بد میشد
تهیونگ : اومااااا ... اون داره میره ... منو فراموش کرده ... من چیکار کنم آخه ... ایندمو با اون تصور کرده بودم ... اونا مادر بچم کرده بودم * گریه ی شدید
مامانش : عزیزم گریه کردن بسه بلند شو
تهیونگ : تو درک نمیکنی * گریه
مامانش : چرا میکنم
تهیونگ : اگه میکردی این طوری نمیشد * گریه
مامانش : می خوای چیکار کنم ؟ ... برم دختره رو که حتی نمیشناسم دعوا کنم ؟ ... یا بزنمش؟
تهیونگ : نه ... باباشو بکش * چشمای اشکی و گریه ی شدید
مامانش: بکشم تو بهتر میشی ؟
تهیونگ : نمیدونم * گریه
درست شبیه بچه های ۲ ساله شده بود که بهونه میگرفتن
کاری از دستش ساخته نبود نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه که اروم بشه
یاد دروان نوزادیه دخترش افتاد که فقط گریه میکرد و بهونه میگرفت
پسرک از همون اول اروم و معصوم بود
مادر جلوی چشمای خودش داشت نابودی فرزندشو میدید
مامانش : یادته ... وقتی کوچیک بودی و تازه میخواستی بری مدرسه؟ ... تو اروم بودی و گریه نمیکردی عین خیالتم نبود ... اما خواهرت یک سال تموم فقط اشک میریخت که چرا مدرسه به وجود اومده؟ ... خواهرت بیشتر از تو مهر و محبت دید ... اما بازم به تو حسودیش میشد ... با اینکه تو محبتی نداشتی فقط اروم بودی و لب از هم باز نمیکردی تا اعتراض کنی * اشکاش سر میخورن
پسرک با تعجب و گریه سرشو بلند کرد و به مادری نگاه کرد که حتی فکرشم نمیکرد اسمشو یادش باشه
مامانش : تهیونگ ... پسرم ... چقدر زود بزرگ شدی ... یادته شبایی که کابوس میدی میومدی پیشم و من کل شب موهای ابریشمی تو نوازش میکردم تا راحت بخوابی * اشک
تهیونگ : فک ... نمیکردم ... اینا رو ... یادت باشه * گریه ی شدید
مامانش : چرا باید یادم بره وقتی تو بخشی از وجودم بودی ؟
تهیونگ : چرا ... چرا ... هیچ وقت ... سعی نکردی ... منو ... پیش خودت نگه داری ؟
مامانش: کاری از دستم ساخته نبود... من از دور حواسم بهت بود * لبخند غمگین
...
با دیدن این وضعیت بچش حالش داشت بد میشد
تهیونگ : اومااااا ... اون داره میره ... منو فراموش کرده ... من چیکار کنم آخه ... ایندمو با اون تصور کرده بودم ... اونا مادر بچم کرده بودم * گریه ی شدید
مامانش : عزیزم گریه کردن بسه بلند شو
تهیونگ : تو درک نمیکنی * گریه
مامانش : چرا میکنم
تهیونگ : اگه میکردی این طوری نمیشد * گریه
مامانش : می خوای چیکار کنم ؟ ... برم دختره رو که حتی نمیشناسم دعوا کنم ؟ ... یا بزنمش؟
تهیونگ : نه ... باباشو بکش * چشمای اشکی و گریه ی شدید
مامانش: بکشم تو بهتر میشی ؟
تهیونگ : نمیدونم * گریه
درست شبیه بچه های ۲ ساله شده بود که بهونه میگرفتن
کاری از دستش ساخته نبود نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه که اروم بشه
یاد دروان نوزادیه دخترش افتاد که فقط گریه میکرد و بهونه میگرفت
پسرک از همون اول اروم و معصوم بود
مادر جلوی چشمای خودش داشت نابودی فرزندشو میدید
مامانش : یادته ... وقتی کوچیک بودی و تازه میخواستی بری مدرسه؟ ... تو اروم بودی و گریه نمیکردی عین خیالتم نبود ... اما خواهرت یک سال تموم فقط اشک میریخت که چرا مدرسه به وجود اومده؟ ... خواهرت بیشتر از تو مهر و محبت دید ... اما بازم به تو حسودیش میشد ... با اینکه تو محبتی نداشتی فقط اروم بودی و لب از هم باز نمیکردی تا اعتراض کنی * اشکاش سر میخورن
پسرک با تعجب و گریه سرشو بلند کرد و به مادری نگاه کرد که حتی فکرشم نمیکرد اسمشو یادش باشه
مامانش : تهیونگ ... پسرم ... چقدر زود بزرگ شدی ... یادته شبایی که کابوس میدی میومدی پیشم و من کل شب موهای ابریشمی تو نوازش میکردم تا راحت بخوابی * اشک
تهیونگ : فک ... نمیکردم ... اینا رو ... یادت باشه * گریه ی شدید
مامانش : چرا باید یادم بره وقتی تو بخشی از وجودم بودی ؟
تهیونگ : چرا ... چرا ... هیچ وقت ... سعی نکردی ... منو ... پیش خودت نگه داری ؟
مامانش: کاری از دستم ساخته نبود... من از دور حواسم بهت بود * لبخند غمگین
...
۶.۷k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.