پارت ۲۱
فیلیکس گفت: ات من میخواستم بهت بگم که....
گفنم:چی میخوای بگی
گفت:مطمئنی که میخوای با کوک باشی
گفتم:اره خب کی بدش میاد همچین دوس پسری داشته باشه
نیشخندی زد و ادامه داد:هه ات تو اصلا اونو نمیشناسی و فقط داری گول قیافه جذابشو میخوری همین
گفتم:هوووف با شروع نکن لطفا منو کشوندی اینجا که اینا رو بگی
گفت:نه تو رو کشوندم آوردم اینجا که بهت بگم من دوستت دارم
گفتم:چ...چی
گفت:اره من ازت خوشم میاد ولی اون جونکوک لعنتی چی اون فقط ادعاش میشه که دوستت داره ولی من واقعا تو رو دوست دارم
گفتم:چرا باید حرف تو باور کنم تمومش کن لطفا
گفت:نخیر تمومش نمیکنم شده جونکوک منو بکشه دست از سرت برنمیدارم تا پای مرگ میام تا مال من بشی
عصبی شدم و بلند شدم از سر جام و گفتم:خفه شووووو دیگه خیلی داری پررو میشی هیچی بهت نمیگم من فک کردم تو بهترین دوستمی این حرفا چیه میزنی
گفت:هه از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ولی تو نفهمیدی اون جونکوک هرزه تو رو....
نذاشتم ادامه بده و یه سیلی محکم زدم بهش و عصبی تر از قبل ادامه دادم:خفه شو به دوس پسر من نگو هرزه فهمیدی من اونو دوست دارم نه تو رو
بعد هم کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و برگشتم عمارت همین که وارد حیاط شدم دیدم که کوک روی تاب بزرگی که تو حیاط بود نشسته و بادیگاردای غول پیکرش هم پشت سرش وایسادن به نظر عصبی میمود و رگ های برجسته گردنش زده بود بیرون واییی نکنه فهمیده با فیلیکس تو کافه بودم کارم تمومه!
همونطور که لم داده بود رو تاب و با یه پوزخند ترسناک نگام میکرد سیگارشو انداخت و زیر پاش لهش کرد و آروم با قدم های شمرده اومد سمتم خیلی ترسیده بودم دستام یخ کرده بود اگه فهمیده باشه چی قطعا فهمیده وگرنه چرا باید عصبی باشه آروم لب زدم»س....سلام
گفت»چرا ترسیدی هوم مگه کار اشتباهی کردی که اینقدر ترسیدی بیب؟!
گفتم»چ...چیشده چ..چرا اینقدر عصبی ه..هستی
با صدای خیلی بلندی که داد نمیشه گفت:تو به چه جرعتی با اون فیلیکس عوضی قرار گذاستی هااااا
همین کافی بود تا اشکامم به ترسم اضافه بشه فکمو محکم تو دستش گرفت همونقدر عصبی ادامه داد:با توام(داد)
صدای گریه هام بلند تر شد که فشار دستشو بیشتر کرد»لعنتی به جای گریه کردن حرف بزن
گفنم:چی میخوای بگی
گفت:مطمئنی که میخوای با کوک باشی
گفتم:اره خب کی بدش میاد همچین دوس پسری داشته باشه
نیشخندی زد و ادامه داد:هه ات تو اصلا اونو نمیشناسی و فقط داری گول قیافه جذابشو میخوری همین
گفتم:هوووف با شروع نکن لطفا منو کشوندی اینجا که اینا رو بگی
گفت:نه تو رو کشوندم آوردم اینجا که بهت بگم من دوستت دارم
گفتم:چ...چی
گفت:اره من ازت خوشم میاد ولی اون جونکوک لعنتی چی اون فقط ادعاش میشه که دوستت داره ولی من واقعا تو رو دوست دارم
گفتم:چرا باید حرف تو باور کنم تمومش کن لطفا
گفت:نخیر تمومش نمیکنم شده جونکوک منو بکشه دست از سرت برنمیدارم تا پای مرگ میام تا مال من بشی
عصبی شدم و بلند شدم از سر جام و گفتم:خفه شووووو دیگه خیلی داری پررو میشی هیچی بهت نمیگم من فک کردم تو بهترین دوستمی این حرفا چیه میزنی
گفت:هه از همون اول که دیدمت ازت خوشم اومد ولی تو نفهمیدی اون جونکوک هرزه تو رو....
نذاشتم ادامه بده و یه سیلی محکم زدم بهش و عصبی تر از قبل ادامه دادم:خفه شو به دوس پسر من نگو هرزه فهمیدی من اونو دوست دارم نه تو رو
بعد هم کیفمو برداشتم و از کافه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و برگشتم عمارت همین که وارد حیاط شدم دیدم که کوک روی تاب بزرگی که تو حیاط بود نشسته و بادیگاردای غول پیکرش هم پشت سرش وایسادن به نظر عصبی میمود و رگ های برجسته گردنش زده بود بیرون واییی نکنه فهمیده با فیلیکس تو کافه بودم کارم تمومه!
همونطور که لم داده بود رو تاب و با یه پوزخند ترسناک نگام میکرد سیگارشو انداخت و زیر پاش لهش کرد و آروم با قدم های شمرده اومد سمتم خیلی ترسیده بودم دستام یخ کرده بود اگه فهمیده باشه چی قطعا فهمیده وگرنه چرا باید عصبی باشه آروم لب زدم»س....سلام
گفت»چرا ترسیدی هوم مگه کار اشتباهی کردی که اینقدر ترسیدی بیب؟!
گفتم»چ...چیشده چ..چرا اینقدر عصبی ه..هستی
با صدای خیلی بلندی که داد نمیشه گفت:تو به چه جرعتی با اون فیلیکس عوضی قرار گذاستی هااااا
همین کافی بود تا اشکامم به ترسم اضافه بشه فکمو محکم تو دستش گرفت همونقدر عصبی ادامه داد:با توام(داد)
صدای گریه هام بلند تر شد که فشار دستشو بیشتر کرد»لعنتی به جای گریه کردن حرف بزن
۳۶.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.