پارت۵۰
پارت۵۰
____________________
✦پرشزمانی¹⁰روزبعد✦
"جیهوپ"
به حرفای خاتون با دقت گوش کردم چیزایی که میگفت مهم بود بالاخره آینده ی خواهرم بود...
+من باید تحقیق کنم
■راجب مکس ارباب...شما که میشناسینش!
+آره ولی بازم باید تحقیق کنم...
اول از همه هم باید برم سراغ خونه اش...
پیش خاله اش
■هرجور صلاح میدونید ارباب
سرمو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون.
اگه از همین الان شروع کنم بهترع...
راه اتاق خودم و پیش گرفتم.
وارد اتاق شدم. از تو کمد لباسای اسپرت برداشتم.
کلاه کپ مشکیم رو، روی سرم محکم ترش کردم.
تا اونجایی که یادمه خونه خاله اش تو این شهر نیس...
یه ساک کوچیک برداشتم اندازه دوروز لباس گذاشتم توش و زیپش رو بستم. انداختمش رو دوشم و کلید رو برداشتم.
به مکس نمیگم...
"¹⁵ساعت بعد"
هوفی کشیدم تو ترافیک بودم و این منو بیشتر از همه کلافه میکرد...
اهنگ پلی کردم...
یکم گه گذشت ترافیک از بین رفت. به سمت هتل حرکت کردم...
تو راه برای خودم هتل رزرو کردم:/
"فرداصبح"
حوله رو از روی موهام برداشتم و دور گردنم انداختم رفتم جلوی ایینه و دستی به موهام کشیدم.
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.
بعد از خوردن صبحونه از هتل زدم بیرون.
رفتم به آدرسی که داشتم. به خونه نگاه کردم.
در خونه روبه رویی باز شد و یه خانم اومد بیرون
رفتم سمتش و گفتم
+خانم
برگشت و به من نگاهی کرد
_بله بفرمایید جناب
به خونه روبه روییش اشاره کردم و گفتم
+تو این خونه کی زندگی میکنه؟
گفت:
_راستش یه خانمی هست که تنها زندگی میکنه یعنی تنها زندگی میکرد اما چند ماه یه دختری اومده پیشش خودش که میگه مثل دخترمه...دختره حامله هم هستش..
دیگه بیشتر از این به حرفای خاله زنکش دقت نکردم چون میدونستم قراره پرت و پرت بگه.
تشکر کردم و به سمت ماشینم حرکت کردم
وقتی میخواستم درو باز کنم...
-----------
این داستان رو کم کم میزارم چون واقعا حمایت ها از این فیک ضعیفه:(
کلا ۱۹ ،۲۰ لایک میخوره
____________________
✦پرشزمانی¹⁰روزبعد✦
"جیهوپ"
به حرفای خاتون با دقت گوش کردم چیزایی که میگفت مهم بود بالاخره آینده ی خواهرم بود...
+من باید تحقیق کنم
■راجب مکس ارباب...شما که میشناسینش!
+آره ولی بازم باید تحقیق کنم...
اول از همه هم باید برم سراغ خونه اش...
پیش خاله اش
■هرجور صلاح میدونید ارباب
سرمو تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون.
اگه از همین الان شروع کنم بهترع...
راه اتاق خودم و پیش گرفتم.
وارد اتاق شدم. از تو کمد لباسای اسپرت برداشتم.
کلاه کپ مشکیم رو، روی سرم محکم ترش کردم.
تا اونجایی که یادمه خونه خاله اش تو این شهر نیس...
یه ساک کوچیک برداشتم اندازه دوروز لباس گذاشتم توش و زیپش رو بستم. انداختمش رو دوشم و کلید رو برداشتم.
به مکس نمیگم...
"¹⁵ساعت بعد"
هوفی کشیدم تو ترافیک بودم و این منو بیشتر از همه کلافه میکرد...
اهنگ پلی کردم...
یکم گه گذشت ترافیک از بین رفت. به سمت هتل حرکت کردم...
تو راه برای خودم هتل رزرو کردم:/
"فرداصبح"
حوله رو از روی موهام برداشتم و دور گردنم انداختم رفتم جلوی ایینه و دستی به موهام کشیدم.
لباسامو پوشیدم و رفتم پایین.
بعد از خوردن صبحونه از هتل زدم بیرون.
رفتم به آدرسی که داشتم. به خونه نگاه کردم.
در خونه روبه رویی باز شد و یه خانم اومد بیرون
رفتم سمتش و گفتم
+خانم
برگشت و به من نگاهی کرد
_بله بفرمایید جناب
به خونه روبه روییش اشاره کردم و گفتم
+تو این خونه کی زندگی میکنه؟
گفت:
_راستش یه خانمی هست که تنها زندگی میکنه یعنی تنها زندگی میکرد اما چند ماه یه دختری اومده پیشش خودش که میگه مثل دخترمه...دختره حامله هم هستش..
دیگه بیشتر از این به حرفای خاله زنکش دقت نکردم چون میدونستم قراره پرت و پرت بگه.
تشکر کردم و به سمت ماشینم حرکت کردم
وقتی میخواستم درو باز کنم...
-----------
این داستان رو کم کم میزارم چون واقعا حمایت ها از این فیک ضعیفه:(
کلا ۱۹ ،۲۰ لایک میخوره
۱۴.۰k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.