فیک moon river 🌧💙پارت¹⁸
جاعه « سرورم....ملکه مادر گفتن مطلبی رو به اطلاعتون برسونم
کوک « متوجه نگاه های پر از نفرت جاعه به یئون شدم....پس تصمیم گرفتم اونو بزارم توی اتاقش بعد بیام با جاعه صحبت کنم....چند لحظه کن....خیلی آروم در اتاقش رو باز کردم و خوابوندمش روی تخت....اونقدر خسته بود که این تکون ها بیدارش نکنه....پتوشو روش کشیدم و اونقدر خواستنی شده بود که طاقت نیوردم و پیشونیش رو بوسیدم...امیدوارم متوجه نشده باشه....لباسم رو مرتب کردم و اومدم بیرون....
کوک « خب بفرمایید....
راوی « پیغامی از طرف ملکه مادر در کار نبود..پس جاعه سعی میکرد وقت کشی کنه و یه جورایی کوک رو اغوا کنه....اما اون باهوش تر از این حرفها بود....اصلا حواسش به جاعه نبود و به فرشته کوچولوش یئون فکر میکرد....بالاخره پس از تلاشی طولانی جاعه رو بیرون کرد و تونست نفس راحتی بکشه.....هنوز دل تنگ جوجه کوچولوش بود پس تصمیم گرفت به اقامتگاهش بره....لباسش رو عوض کرد و به اقامتگاه یئون رفت....نمیخواست بیدارش کنه...پس بالای سرش نشست و موهاش رو نوازش میکرد....همزمان به سرنوشت نامعلومشون فکر میکرد.....فکر کنم بازی رو باختم....قرار نبود عاشقت بشم کلوچه....اما تو امپراطور جئون رو عاشق خودت کردی....حالا که عاشقت شدم نمیزارم تو رو ازم بگیرن....اون شب کوک تا صبح پیش یئون بود...و جاعه و مادر ملکه کل اون شب نقشه هایی کشیده بودن که ممکن بود قصر و شرایط رو برای یئون و کوک سخت و سختر کنه....در حالی که اونا از هیچ چیز خبر نداشتن....
یئون « صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدم....دیروز بهترین روز زندگیم بود چون کنار امپراطور بودم....لباس رو عوض کردم و از اقامتگاهم خارج شدم...کل دیروز سولی از شدت خجالت جلوی کوک و وون آفتابی نشده بود....با دیدنش لبخند گرمی زدم و همین که یه قدم برداشتم با آیجونگ ( دوست دکترش) که با چهره نگرانی سمتمون میومد روبه رو شدم.....
آیجونگ « بانوی منننننننن...ملکه مینننننن
یئون « چی شده آیجونگ؟؟ چرا اینقدر مضطربی ؟
راوی « در کسری از ثانیه چشمای آیجونگ رنگ غم گرفت و پر از اشک شد....
آیجونگ « ملکه حالشون بد شده....شرایطشون بحرانیه....امپراطور به خاطر شکی که بهشون وارد شده بیهوش شدن....هققق...همه چی بهم ریخته
یئون « ی....یعنی چی؟؟؟ دیشب سالم بودن
آیجونگ « به نظر میرسه مسموم شدن
یئون « باورش خیلی سخت بود....یه روزه این همه اتفاق بزرگ اوفتاده؟
راوی « کوک بشدت به مادرش علاقه داشت....بچگی سختی داشت و باعث شده بود روحیه حساسی داشته باشه....و وقتی یهو راجب وخامت حال مادرش فهمید از حال رفت
یئون « قصر رو آشوب فرا گرفته بود....ملکه مادر و وزیر سو همه چیز رو در دست گرفته بودن و اگه جلوشون رو نمیگرفتم موقعیت امپراطور رو سست میکردن....چشکام رو پاک کردم...الان وقت گریه و زاری نبود...
کوک « متوجه نگاه های پر از نفرت جاعه به یئون شدم....پس تصمیم گرفتم اونو بزارم توی اتاقش بعد بیام با جاعه صحبت کنم....چند لحظه کن....خیلی آروم در اتاقش رو باز کردم و خوابوندمش روی تخت....اونقدر خسته بود که این تکون ها بیدارش نکنه....پتوشو روش کشیدم و اونقدر خواستنی شده بود که طاقت نیوردم و پیشونیش رو بوسیدم...امیدوارم متوجه نشده باشه....لباسم رو مرتب کردم و اومدم بیرون....
کوک « خب بفرمایید....
راوی « پیغامی از طرف ملکه مادر در کار نبود..پس جاعه سعی میکرد وقت کشی کنه و یه جورایی کوک رو اغوا کنه....اما اون باهوش تر از این حرفها بود....اصلا حواسش به جاعه نبود و به فرشته کوچولوش یئون فکر میکرد....بالاخره پس از تلاشی طولانی جاعه رو بیرون کرد و تونست نفس راحتی بکشه.....هنوز دل تنگ جوجه کوچولوش بود پس تصمیم گرفت به اقامتگاهش بره....لباسش رو عوض کرد و به اقامتگاه یئون رفت....نمیخواست بیدارش کنه...پس بالای سرش نشست و موهاش رو نوازش میکرد....همزمان به سرنوشت نامعلومشون فکر میکرد.....فکر کنم بازی رو باختم....قرار نبود عاشقت بشم کلوچه....اما تو امپراطور جئون رو عاشق خودت کردی....حالا که عاشقت شدم نمیزارم تو رو ازم بگیرن....اون شب کوک تا صبح پیش یئون بود...و جاعه و مادر ملکه کل اون شب نقشه هایی کشیده بودن که ممکن بود قصر و شرایط رو برای یئون و کوک سخت و سختر کنه....در حالی که اونا از هیچ چیز خبر نداشتن....
یئون « صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار شدم....دیروز بهترین روز زندگیم بود چون کنار امپراطور بودم....لباس رو عوض کردم و از اقامتگاهم خارج شدم...کل دیروز سولی از شدت خجالت جلوی کوک و وون آفتابی نشده بود....با دیدنش لبخند گرمی زدم و همین که یه قدم برداشتم با آیجونگ ( دوست دکترش) که با چهره نگرانی سمتمون میومد روبه رو شدم.....
آیجونگ « بانوی منننننننن...ملکه مینننننن
یئون « چی شده آیجونگ؟؟ چرا اینقدر مضطربی ؟
راوی « در کسری از ثانیه چشمای آیجونگ رنگ غم گرفت و پر از اشک شد....
آیجونگ « ملکه حالشون بد شده....شرایطشون بحرانیه....امپراطور به خاطر شکی که بهشون وارد شده بیهوش شدن....هققق...همه چی بهم ریخته
یئون « ی....یعنی چی؟؟؟ دیشب سالم بودن
آیجونگ « به نظر میرسه مسموم شدن
یئون « باورش خیلی سخت بود....یه روزه این همه اتفاق بزرگ اوفتاده؟
راوی « کوک بشدت به مادرش علاقه داشت....بچگی سختی داشت و باعث شده بود روحیه حساسی داشته باشه....و وقتی یهو راجب وخامت حال مادرش فهمید از حال رفت
یئون « قصر رو آشوب فرا گرفته بود....ملکه مادر و وزیر سو همه چیز رو در دست گرفته بودن و اگه جلوشون رو نمیگرفتم موقعیت امپراطور رو سست میکردن....چشکام رو پاک کردم...الان وقت گریه و زاری نبود...
۸۶.۵k
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.