پارت ۲
یک هفته بعد : ویو جونکوک :
رفتم به یکی از معروف ترین بار های سئول که معمولا بیشتر مافیا ها اونجا معامله میکنن . منم با پدر ا/ت معامله داشتم . که بعد سی دقیقه اومد .
کوک : سلام .
پ.ت : سلام .. معامله برای چیه ؟
کوک : خب .. من دو تا از شرکت هام رو به علاوه ی صد نوع از هر اسلحه ی باندم رو بهت میدم . به شرطی که دخترت رو بهم بدی !
پ.ت : ت .. تو چطور جرعت میکنی همچین حرفی بزنی! «داد»
کوک : پس میخوای مرگ کل خانوادت رو جلوی جشمات ببینی ؟
پ.ت : اما ..
کوک : و بعد خودتو ؟
پ/ت : ولی به شرطی که قول بدی مواظبش باشی ! اون روحیش خیلی لطیفه !
کوک : حواسم هست .. همین امشب میام دنبالش !
بعد از انجام معامله داشتم به سمت عمارت میرفتم که یادم اومد باید برم دنبال ا.ت ! راهم رو سمت عمارت کیم گرفتم . بعد اینکه رسیدم از ماشین پیاده شدم و بادیگار منو برد داخل عمارتشون .
که بعد چند لحظه کیم اومد .
کوک : بیارش .
میتونستم نگرانی ای رو که تو چشماش موج میزد رو به وضوح حس کنم . بعد چند دقیقه رفت تا ا/ت رو بیاره .
ویو نویسنده ::
مرد به آروم از پله ها بالا رفت که به اتاق دخترش رسید . میخواست در رو باز که ولی نمیتونست . دو دل بود . نمیتونست دختر عزیزش رو به اون پسر بده . فقط یک صدا تو سرش میپیچید : «چطور میتونم اینقدر در حق دخترم بی رحم باشم » قلبش بهم اجازه نمیداد ولی مغزش میگفت بهترین راهه . قطره اشکی از چشماش چکید . مگه مرد ها هم گریه میکنن ؟ مگه مرد ها احساس ندارن ؟ پس چرا حق گریه کردنو ازشون میگیرن ؟! . غرورش رو زیر پا گذاشت و به اشک هاش اجازه ی ریختن داد . بعد چند دقیقه دستگیره رو به آرومی پایین آورد و وارد اتاق دخترکش شد . دختر پاکش روی تخت دراز کشیده بود و به موزیک مورد علاقش با صدای بلند گوش میداد . آروم در رو بست و سمت صندلی ِ کنار تخت دخترش رفت و روش نشست . به آرومی دستش رو نوازش وار روی موهای بلند دخترکش کشید که دختر با لبخندی زیبا چشم هاش رو باز کرد . به آرومی روی تخت نشست و آهنگ رو قطع کرد . به آرومی و با کمی نگرانی پرسید : پدر ،، چیزی شده ؟؟ چشماتون قرمزه !
که پدر نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه . برای دختر یکم این موضوع عجیب بود . چون تاحالا اشک پدرش رو ندیده بود . پدر با صدایی گرفته گفت : بابا میتونه دختر قشنگش رو بغل کنه ؟
دخترک با آرومی از روی تخت بلند شد و پدرش رو محکم تو آغوش پر مهرش گرفت . با صدایی خیلی آروم تر از قبل پرسید : ...
رفتم به یکی از معروف ترین بار های سئول که معمولا بیشتر مافیا ها اونجا معامله میکنن . منم با پدر ا/ت معامله داشتم . که بعد سی دقیقه اومد .
کوک : سلام .
پ.ت : سلام .. معامله برای چیه ؟
کوک : خب .. من دو تا از شرکت هام رو به علاوه ی صد نوع از هر اسلحه ی باندم رو بهت میدم . به شرطی که دخترت رو بهم بدی !
پ.ت : ت .. تو چطور جرعت میکنی همچین حرفی بزنی! «داد»
کوک : پس میخوای مرگ کل خانوادت رو جلوی جشمات ببینی ؟
پ.ت : اما ..
کوک : و بعد خودتو ؟
پ/ت : ولی به شرطی که قول بدی مواظبش باشی ! اون روحیش خیلی لطیفه !
کوک : حواسم هست .. همین امشب میام دنبالش !
بعد از انجام معامله داشتم به سمت عمارت میرفتم که یادم اومد باید برم دنبال ا.ت ! راهم رو سمت عمارت کیم گرفتم . بعد اینکه رسیدم از ماشین پیاده شدم و بادیگار منو برد داخل عمارتشون .
که بعد چند لحظه کیم اومد .
کوک : بیارش .
میتونستم نگرانی ای رو که تو چشماش موج میزد رو به وضوح حس کنم . بعد چند دقیقه رفت تا ا/ت رو بیاره .
ویو نویسنده ::
مرد به آروم از پله ها بالا رفت که به اتاق دخترش رسید . میخواست در رو باز که ولی نمیتونست . دو دل بود . نمیتونست دختر عزیزش رو به اون پسر بده . فقط یک صدا تو سرش میپیچید : «چطور میتونم اینقدر در حق دخترم بی رحم باشم » قلبش بهم اجازه نمیداد ولی مغزش میگفت بهترین راهه . قطره اشکی از چشماش چکید . مگه مرد ها هم گریه میکنن ؟ مگه مرد ها احساس ندارن ؟ پس چرا حق گریه کردنو ازشون میگیرن ؟! . غرورش رو زیر پا گذاشت و به اشک هاش اجازه ی ریختن داد . بعد چند دقیقه دستگیره رو به آرومی پایین آورد و وارد اتاق دخترکش شد . دختر پاکش روی تخت دراز کشیده بود و به موزیک مورد علاقش با صدای بلند گوش میداد . آروم در رو بست و سمت صندلی ِ کنار تخت دخترش رفت و روش نشست . به آرومی دستش رو نوازش وار روی موهای بلند دخترکش کشید که دختر با لبخندی زیبا چشم هاش رو باز کرد . به آرومی روی تخت نشست و آهنگ رو قطع کرد . به آرومی و با کمی نگرانی پرسید : پدر ،، چیزی شده ؟؟ چشماتون قرمزه !
که پدر نتونست تحمل کنه و زد زیر گریه . برای دختر یکم این موضوع عجیب بود . چون تاحالا اشک پدرش رو ندیده بود . پدر با صدایی گرفته گفت : بابا میتونه دختر قشنگش رو بغل کنه ؟
دخترک با آرومی از روی تخت بلند شد و پدرش رو محکم تو آغوش پر مهرش گرفت . با صدایی خیلی آروم تر از قبل پرسید : ...
۱.۸k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.