فیک کوک
𝕸𝖞 𝖒𝖆𝖋𝖎𝖆⁹
اون همون پسرکوچیکه بود. جونگکوک.
(میدونم ضایع بود همه فهمیدین😁)
با تعجب و خجالت گفتم:
: آقای جئون خیلی متاسفم.
اون، اون جعبه خیلی راحت مثل یه دفتر دستش گرفته بودو همون طور که به جعبه نگاه میکرد و اونارو تکون میداد گفت:
_: ولی اونقدرا هم سنگین به نظر نمیاد.
:.....
: آه درسته اینا برای من سنگین هستن. ولی شما با این عضلاتتون خیلی راحت میتونید اینا رو بلند کنین.(لبخند فیک)
_: اوکی.....حالا اینا رو میخوای کجا ببری؟
: سمت اتاق خودم. اگه میشه اونیکی رو هم بدید به خودم که ببرمشون.
انتظار داشتم یه ذره کمکم کنه....
ولی جعبه رو خیلی راحت بالا گرفت و انداخت رو دستای من و من دوباره از شدت سنگینیش خم شدم.
داشت به سمت جلو میافتادم که یکی از پشت لباسمو گرفت و من به سمت عقب کشوند. و با همون جعبه های دستم دوباره صاف وایسادم.
: خیلی ممنونم. و واقعا معذرت میخوام.
_: پوففففف. اونارو بده به خودم.
دوباره از دستم گرفتشون. ولی این دفعه دوتا جعبه رو باهم.
_: حالا توشون چی هست؟
: مثل اینکه چندتا پارچه هستن، ولی نمیدونم چطوریه که چند تیکه پارچه انقدر میتونه سنگین باشه.
انگار تو فکر رفت.
_ کی گفت که اینا دست تو باشن؟
: خانم رز و ارباب جیمین.
_: اوم...
تا سمت اتاقم باهام اومد. و درو باز کردم و جعبه ها رو یه گوشه از اتاقم گذاشت.
تعظیم کروم و گفتم:
: خیلی ازتون متشکرم آقای جئون.
_: اوکیه. یکم بگذره عادت میکنی. سعی کن انقدر ضعیف نباشی خانم کوچولو.
از حرفش هم حرصم گرفته بود هم خندم.
با لبخند مصنوعیای گفتم:
: چشم حتما. ببخشید که مزاحمتون شدم. شبتون به خیر.
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
پسره ی مغرور. حتی یه خواهش میکنم هم نگفت!
پارت بعدی:
آمار ۶۰
حداقل پنج نفر کامنت بزارن:)
اون همون پسرکوچیکه بود. جونگکوک.
(میدونم ضایع بود همه فهمیدین😁)
با تعجب و خجالت گفتم:
: آقای جئون خیلی متاسفم.
اون، اون جعبه خیلی راحت مثل یه دفتر دستش گرفته بودو همون طور که به جعبه نگاه میکرد و اونارو تکون میداد گفت:
_: ولی اونقدرا هم سنگین به نظر نمیاد.
:.....
: آه درسته اینا برای من سنگین هستن. ولی شما با این عضلاتتون خیلی راحت میتونید اینا رو بلند کنین.(لبخند فیک)
_: اوکی.....حالا اینا رو میخوای کجا ببری؟
: سمت اتاق خودم. اگه میشه اونیکی رو هم بدید به خودم که ببرمشون.
انتظار داشتم یه ذره کمکم کنه....
ولی جعبه رو خیلی راحت بالا گرفت و انداخت رو دستای من و من دوباره از شدت سنگینیش خم شدم.
داشت به سمت جلو میافتادم که یکی از پشت لباسمو گرفت و من به سمت عقب کشوند. و با همون جعبه های دستم دوباره صاف وایسادم.
: خیلی ممنونم. و واقعا معذرت میخوام.
_: پوففففف. اونارو بده به خودم.
دوباره از دستم گرفتشون. ولی این دفعه دوتا جعبه رو باهم.
_: حالا توشون چی هست؟
: مثل اینکه چندتا پارچه هستن، ولی نمیدونم چطوریه که چند تیکه پارچه انقدر میتونه سنگین باشه.
انگار تو فکر رفت.
_ کی گفت که اینا دست تو باشن؟
: خانم رز و ارباب جیمین.
_: اوم...
تا سمت اتاقم باهام اومد. و درو باز کردم و جعبه ها رو یه گوشه از اتاقم گذاشت.
تعظیم کروم و گفتم:
: خیلی ازتون متشکرم آقای جئون.
_: اوکیه. یکم بگذره عادت میکنی. سعی کن انقدر ضعیف نباشی خانم کوچولو.
از حرفش هم حرصم گرفته بود هم خندم.
با لبخند مصنوعیای گفتم:
: چشم حتما. ببخشید که مزاحمتون شدم. شبتون به خیر.
سری تکون داد و بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
پسره ی مغرور. حتی یه خواهش میکنم هم نگفت!
پارت بعدی:
آمار ۶۰
حداقل پنج نفر کامنت بزارن:)
۱۰.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.