𝔭𝔞𝔯𝔱/𝟐𝟐
تهوون همینطور که کیفش سنگینش و به بدبختی حمل میکرد از پله ها با پاهای کوچیکش پایین امد و منتظر شد تا جیمین هم بیاد
تو چند وقت خیلی بهش عادت کرده بود جیمین برعکس باباش باهاش خیلی مهربون بود بعضی وقتا کلاس خصوصی هاشو عقب مینداخت و باهم میرفتن بیرون
کلی براش اسباب بازی میخرید، کارایی که تهیونگ هیچ وقت براش انجام نداده بود حتی یک بار بهش لبخند نزده بود
خیلی مسخره بود اگه میگفت حتی تاحالا خنده پدرشو ندیده اما متاسفانه واقعیت داشت تو چند وقتی که با جیمین آشنا شده بود بارها به خدا میگفت چی میشد اگه بجای تهیونگ اون باباش بود
جیمین از پله ها درحالی که به تهوون لبخند میزد پایین امد و به محض رسیدن بهش کیفشو از دستش گرفت و کم خم شد تا هم قد تهوون بشه
جیمین"برای یه روز پر انرژی دیگه آماده ای؟"
تهوون نگاه متعجبی جیمین کرد و با لحن کیوتش گفت "من که کلاس دارم"
جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت "اون با من"
و بعد با لبخندی بلند شد و دست کوچولو تهوون رو گرفت، تهوون با نیشی باز شده همرا جیمین راه میرفت و دست که تو جيمين بود به عقب جلو میبرد
با نزدیک شدنشون به پذیرایی تهیونگ و که با چهره ای آشفته با همون کت شلوار مراسم به جایی نامعلوم زول زده و بطری مشروبی جلوشه
لبخندش روی لباش ماسید اما اون دیگه عادت کرده چون تهیونگ و بدتر از این هم دیده بود
جیمین اول نگاهی به تهیونگ بعد به تهوون که دیگه دستش و تکون نمیداد و انداخت اون تهیونگ و هایون بعد از رفتن ایملدا گم شدن و تهیونگ نزدیکای صبح پیداش شده بود و از اون زمان از اینجا جم نخورده بود
دوست داشت دلیل این حالشو بدونه اما الان باید تهوون رو میبرد بیرون پس فقط سعی کرد یکم تهیونگ و جلوی پدرش به خودش بیاره
سرفه الکی کرد اما هیچ تغییری در تهیونگ ایجاد نشد پس اینبار به حرف امد و گفت "تهیونگ؟.. تهیونگ"
بی حال به طرف صدا چرخید که با جیمین روبه رو شد با حالت سوال به جیمین نگاه کرد که جیمین پرسید "چیزی شده از صبح تو خودتی؟"
تهیونگ سرشو انداخت پایین دستی به موهاش کشید و بعد از جاش بلند و شد به طرف اتاقش راه افتاد و درهمین حال گفت "چیزی نیست"
تهوون که بازم هیچ واکنشی از طرف تهیونگ ندید بود با حالت گرفته ای "میشه بریم جیمین هیونگ"
تهیونگ با شنیدن صدای تهوون بی اراده سر جاش ایستاد و از پشت به تهوون که با جیمین میرفتن نگاه کرد
لحظه ای دوباره فکرش به سمت دختر شش ساله ای ندیده اش رفت....
....
ایملدا با اخم غلیظی جلوی هایون نشسته نبود و فقط منتظر کلمه ای بود که منفجر بشه
هایون میدونست مقصره اما دیگه وقت مشخص شدن حقیقت بود پس لب تر گفت
هایون"ایملدا اینجور فکر میکنی نیست تهیونگ همینقدر به اندازه تو بی گناهه اونم برای نجات جون عشقش سالها مجبور به این زورگویی شد"
ایملدا ابروی بالا ان انداخت و گفت "هیچی از حرفات نمیفهمم و نمیخوامم که بفهمم فقط بگو چطور تونستی این همه مدت من و با اون کیم جیمین عوضی مسخره کنید؟ "
هایون چشم هاشو بست و نفسش و فوت کرد گفتنش سخت بود اما دیگه ایملدا باید میدونست که تهیونگ چه عذاب هايی براش کشیده
تو چند وقت خیلی بهش عادت کرده بود جیمین برعکس باباش باهاش خیلی مهربون بود بعضی وقتا کلاس خصوصی هاشو عقب مینداخت و باهم میرفتن بیرون
کلی براش اسباب بازی میخرید، کارایی که تهیونگ هیچ وقت براش انجام نداده بود حتی یک بار بهش لبخند نزده بود
خیلی مسخره بود اگه میگفت حتی تاحالا خنده پدرشو ندیده اما متاسفانه واقعیت داشت تو چند وقتی که با جیمین آشنا شده بود بارها به خدا میگفت چی میشد اگه بجای تهیونگ اون باباش بود
جیمین از پله ها درحالی که به تهوون لبخند میزد پایین امد و به محض رسیدن بهش کیفشو از دستش گرفت و کم خم شد تا هم قد تهوون بشه
جیمین"برای یه روز پر انرژی دیگه آماده ای؟"
تهوون نگاه متعجبی جیمین کرد و با لحن کیوتش گفت "من که کلاس دارم"
جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت "اون با من"
و بعد با لبخندی بلند شد و دست کوچولو تهوون رو گرفت، تهوون با نیشی باز شده همرا جیمین راه میرفت و دست که تو جيمين بود به عقب جلو میبرد
با نزدیک شدنشون به پذیرایی تهیونگ و که با چهره ای آشفته با همون کت شلوار مراسم به جایی نامعلوم زول زده و بطری مشروبی جلوشه
لبخندش روی لباش ماسید اما اون دیگه عادت کرده چون تهیونگ و بدتر از این هم دیده بود
جیمین اول نگاهی به تهیونگ بعد به تهوون که دیگه دستش و تکون نمیداد و انداخت اون تهیونگ و هایون بعد از رفتن ایملدا گم شدن و تهیونگ نزدیکای صبح پیداش شده بود و از اون زمان از اینجا جم نخورده بود
دوست داشت دلیل این حالشو بدونه اما الان باید تهوون رو میبرد بیرون پس فقط سعی کرد یکم تهیونگ و جلوی پدرش به خودش بیاره
سرفه الکی کرد اما هیچ تغییری در تهیونگ ایجاد نشد پس اینبار به حرف امد و گفت "تهیونگ؟.. تهیونگ"
بی حال به طرف صدا چرخید که با جیمین روبه رو شد با حالت سوال به جیمین نگاه کرد که جیمین پرسید "چیزی شده از صبح تو خودتی؟"
تهیونگ سرشو انداخت پایین دستی به موهاش کشید و بعد از جاش بلند و شد به طرف اتاقش راه افتاد و درهمین حال گفت "چیزی نیست"
تهوون که بازم هیچ واکنشی از طرف تهیونگ ندید بود با حالت گرفته ای "میشه بریم جیمین هیونگ"
تهیونگ با شنیدن صدای تهوون بی اراده سر جاش ایستاد و از پشت به تهوون که با جیمین میرفتن نگاه کرد
لحظه ای دوباره فکرش به سمت دختر شش ساله ای ندیده اش رفت....
....
ایملدا با اخم غلیظی جلوی هایون نشسته نبود و فقط منتظر کلمه ای بود که منفجر بشه
هایون میدونست مقصره اما دیگه وقت مشخص شدن حقیقت بود پس لب تر گفت
هایون"ایملدا اینجور فکر میکنی نیست تهیونگ همینقدر به اندازه تو بی گناهه اونم برای نجات جون عشقش سالها مجبور به این زورگویی شد"
ایملدا ابروی بالا ان انداخت و گفت "هیچی از حرفات نمیفهمم و نمیخوامم که بفهمم فقط بگو چطور تونستی این همه مدت من و با اون کیم جیمین عوضی مسخره کنید؟ "
هایون چشم هاشو بست و نفسش و فوت کرد گفتنش سخت بود اما دیگه ایملدا باید میدونست که تهیونگ چه عذاب هايی براش کشیده
۳۸.۴k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.