راکون کچولو مو صورتی p90
کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاه کردم همان پل بود بدون معطلی نوشتم:اینجام
و پیامی که دریافت کردم این بود:به پل نگاه کن
سرم را بالا گرفتم و به پل نگاه کردم
دختری با موهای نسبتا کوتاه در کنار پل ایستاده بود
سریعا به سمت بالا دویدم تا از نزدیک ببینمش زمانی که به او رسیدم دیگر مطمعن شدم که او خودش است او آنیا بود اما دیگر آن آنیا نبود موهایش را کوتاه کرده بود رنگ مشکی ای به آنها زده بود و گیره موهایش که معمولا با آنها میتوانستم او را به یک راکون تشبیه کنم را در آورده بود خیلی تغییر کرده بود با این حال مطمعن بودم که او خودش است قدمی به سمتم برداشت با دست چپش طرف راست صورتم را گرفت و با انگشت شستش گونه ام را نوازش کرد:«جدیدا خوب نخوابیدی مگه نه؟»
گیج و واج نگاهش کردم و لب زدم:«چرا اومدی اینجا؟»
دستش را کشید حالت نگاهش از دلسوزی به وحشت تغییر داد و پرسید:«چی؟»
ایندفعه با صدای بلند تکرار کردم:«چرا اومدی اینجا؟» لبم را گزیدم تا جلوی اشکهایم را بگیرم و ادامه دادم:«چرا اونجا رو ترک کردی؟»
دوباره حالت نگاهش تغییر کرد حال او جوری نگاهم میکرد که انگار هیچ حسی درون او در جریان نیست غم، شادی، ترس، خشم، انزجار و یا هر حس دیگری نگاهش شبیه به یک جسد بود او تا به حال این نگاهش را نشانم نداده بود حال روشنایی چشمان سبزش رفته بود و چشمانش تیره تر شده بودند. او کاملا تغییر کرده بود.
بدون هیچ حسی و جوری که انگار از روی یک متن میخواند گفت:«من برنمیگردم این آخرین دیدار ماست باید فراموشم کنید جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته ام»
«چطوری توقع داری جوری فراموشت کنیم که انگار هیچ وقت وجود نداشتی؟ تو دوست مایی لطفا برگرد بکی اینو میدونه؟»
«قبلا باهاش صحبت کردم»
«پس اون هم همین خواسته رو داشت که برگردی مگه نه؟»دستم را به سمتش دراز کردم و ادامه دادم:«بیا برگردیم همه منتظرت هستن»
«نه کسی منتظرم نیست و تو هم دیگه منتظرم نمیمونی»
باز هم همان نگاه را تحویلم داد و از همان لحنش که انگار یک جمله را حفظ کرده است استفاده کرد با این تفاوت که اینبار چیز وحشت آور تری را بر زبان آورد:«من جک رو کشتم»
خشکم زد چه میگفت؟ او حتی در زمانی که این اتفاق برای جک افتاده بود در آنجا نبود غیر ممکن بود که بتواند او را بکشد
فریاد زدم:«این چرندیات رو تموم کن و بیا به خونه برگردیم»
با فریادی که زدم توجه چندین نفر به ما جلب شد و با تعجب به ما نگاه میکردند
پوزخندی زد و گفت:«چرندیات نیست ولی انتخاب خودته که باورش کنی یا نه»
رویش را برگرداند و به سمت دیگری قدم برداشت.
دستش را گرفتم:«اگه انتخاب خودمه پس من نمیخوام که باورش کنم»
یلدا مبارک🔥🍉🍂
و پیامی که دریافت کردم این بود:به پل نگاه کن
سرم را بالا گرفتم و به پل نگاه کردم
دختری با موهای نسبتا کوتاه در کنار پل ایستاده بود
سریعا به سمت بالا دویدم تا از نزدیک ببینمش زمانی که به او رسیدم دیگر مطمعن شدم که او خودش است او آنیا بود اما دیگر آن آنیا نبود موهایش را کوتاه کرده بود رنگ مشکی ای به آنها زده بود و گیره موهایش که معمولا با آنها میتوانستم او را به یک راکون تشبیه کنم را در آورده بود خیلی تغییر کرده بود با این حال مطمعن بودم که او خودش است قدمی به سمتم برداشت با دست چپش طرف راست صورتم را گرفت و با انگشت شستش گونه ام را نوازش کرد:«جدیدا خوب نخوابیدی مگه نه؟»
گیج و واج نگاهش کردم و لب زدم:«چرا اومدی اینجا؟»
دستش را کشید حالت نگاهش از دلسوزی به وحشت تغییر داد و پرسید:«چی؟»
ایندفعه با صدای بلند تکرار کردم:«چرا اومدی اینجا؟» لبم را گزیدم تا جلوی اشکهایم را بگیرم و ادامه دادم:«چرا اونجا رو ترک کردی؟»
دوباره حالت نگاهش تغییر کرد حال او جوری نگاهم میکرد که انگار هیچ حسی درون او در جریان نیست غم، شادی، ترس، خشم، انزجار و یا هر حس دیگری نگاهش شبیه به یک جسد بود او تا به حال این نگاهش را نشانم نداده بود حال روشنایی چشمان سبزش رفته بود و چشمانش تیره تر شده بودند. او کاملا تغییر کرده بود.
بدون هیچ حسی و جوری که انگار از روی یک متن میخواند گفت:«من برنمیگردم این آخرین دیدار ماست باید فراموشم کنید جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشته ام»
«چطوری توقع داری جوری فراموشت کنیم که انگار هیچ وقت وجود نداشتی؟ تو دوست مایی لطفا برگرد بکی اینو میدونه؟»
«قبلا باهاش صحبت کردم»
«پس اون هم همین خواسته رو داشت که برگردی مگه نه؟»دستم را به سمتش دراز کردم و ادامه دادم:«بیا برگردیم همه منتظرت هستن»
«نه کسی منتظرم نیست و تو هم دیگه منتظرم نمیمونی»
باز هم همان نگاه را تحویلم داد و از همان لحنش که انگار یک جمله را حفظ کرده است استفاده کرد با این تفاوت که اینبار چیز وحشت آور تری را بر زبان آورد:«من جک رو کشتم»
خشکم زد چه میگفت؟ او حتی در زمانی که این اتفاق برای جک افتاده بود در آنجا نبود غیر ممکن بود که بتواند او را بکشد
فریاد زدم:«این چرندیات رو تموم کن و بیا به خونه برگردیم»
با فریادی که زدم توجه چندین نفر به ما جلب شد و با تعجب به ما نگاه میکردند
پوزخندی زد و گفت:«چرندیات نیست ولی انتخاب خودته که باورش کنی یا نه»
رویش را برگرداند و به سمت دیگری قدم برداشت.
دستش را گرفتم:«اگه انتخاب خودمه پس من نمیخوام که باورش کنم»
یلدا مبارک🔥🍉🍂
۴۶۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.