ازت متنفرم جئون جونگ کوک¹⛓️🖤
از ساختمون خارج شدم و پشت سرم صدای انفجار رو شنیدم. عاشق اتیش بازی بودم. سوار ماشینم شدم و راه افتادم. تو راه بارون شروع کرد به باریدن. بارون رو دوست نداشتم چون خانوادم رو توی یه روزه بارونی از دست داده بودم. فرمون رو محکم فشار دادم. من ماشین شخصی داشتم چون دوست داشتم مستقل باشم. از وقتی یادمه مستقل بودم.رسیدم و رفتم پیش رییس تا خبر پیروزمون رو بهش اعلام کنم اما با قیافهی داغونی به سمت خونه حرکت کردم. رییس به من 6 ماه مرخصی داده بود. اخه مگه مافیا هم مرخصی میره. من عاشق کارم بودم و توش هم بهترین بودم.اما این مرخصی یهویی رو نمیتونستم درک کنم. اما سعی کردم داد و بیداد نکنم. رییس خیلی دوسم داشت، اون برام جای عمو رو داشت. بعد از دست دادن خانوادم توی 6 سالگی روی پاهای خودم وایسادم تا اینکه توی 19 سالگی اون منو پیدا کرد و بهم یه خونه ی بزرگ داد، منو جزوی از باندش یا اینجوری بگم خانوادش کرد. من هیشکی رو جای پدرم نذاشتم چون پدرم برام خیلی عزیز بود و من اونو خیلی بد از دست دادم. من کسی بودم که کل خانوادمو، مادرم، پدرم، برادرام و خواهرم و همه ی خانوادمو توی یه روز از دست دادم. همش هم به خاطر خانواده ی جئون بود... .بیخیالش شدم. وان رو پر اب و کف کردم،لیوان ش.......... ر......... ا........ بم رو گرفتم و یه موسیقی ملایم گذاشتم و رفتم توی وان. همون لحظه ی فکر محشر به ذهنم رسید. الان که وقت داشتم میتونستم انقامم رو از خانواده ی جئون بگیرم. اونا نمیدونستن که اصلا وجود دارم، نمیدوستن پدرم یه دختر دیگه داشته پس اجرای نقشم راحت تر بود.رفتم و لپتابم رو برداشتم. یکم گشتم و دیدم یه فرصت عالی دارم. کاراش رو انجام دادم و منتظر شدم. 1 هفته بعد: همه چی اماده شده بود. به سمت عمارتشون حرکت کردم. با رسیدن به عمارتشون نفرت کل وجودمو فرا گرفت. عمارت خیلی بزرگی بود. خیلی بزرگ. عمارت خیلی بزرگی که با قتل خانواده ی من بدست اومده بود.دستام رو مشت کرده بودم و فشار میدادم که یه زن مو مشکی نزدیکم شد. -سلام شما باید کیم ا/ت باشید. &بله خودم. -بفرمایید از این طرف. وارد عمارتشون شدیم. دیوارا با طلا تزیین شده بودن و کاغذ دیوارایی از جنس ابریشم دیوارا رو پوشونده بود. زمین از سنگ مرمر بود و لوستر ها هم قطعه های الماس داشتن. وارد سالن اصلی شدیم و با جئون جونگکوک مواجه شدم. پسر اقای جئون. قرار بود به عنوان منشیش شروع به کار کنم. جونگکوک اومد و دورم چرخید و قشنگ نگاهم کرد. بعد اومد رو به روم وایساد و توی چشمام نگاه کرد منم بهش زل زدم. بعد سرش رو تکون داد و روشو برگدوند. داشت میرفت که یه دیقه برگشت و بهم نگاه کرد. €نمیای؟؟ بهش نگاه کردمو سرم رو تکون دادم و دنبالش راه افتادم.منو برد اتاقش. وقتی وارد شدیم در و بست و کتش رو پرت کرد زمین. بهش زل زدم. €به چی نگاه میکنی برش دار دیگه. هه اونم مثل پدرش پست بود. کتش رو برداشتم و گذاشتم یه گوشه. €خب بزار برات درباره ی یه چیزایی توظیح بدم. لباس پوشیدنت خوبه همیشه همینجوری لباس بپوش. طرز راه رفتنتم خوبه. و صدات... یه ذره حرف بزن ببینم صدات چجوریه. من صدای خاصی داشتم. همیشه همه میگن میتونم با صدام جادو کنم. &چی بگم اقای جئون؟ سرش رو به معنی رضایت تکون داد. €عالیه.خب بریم سراغ قوانین... و یه ساعت قوانین مسخرش رو توظیح داد. €خب اینم از این میتونی بری. تعظیم کردم و از اتاق رفتم بیرون که اقای جئون(بابای جونگکوک) رو دیدم که داشت سمت دفترش میرفت. میخواستم بپرم روش و با دو تا دستام خفش کنم اما الان نمیشد. باید یه مرگ دردناک تر رو تجربه میکرد... .
۳۳.۰k
۰۹ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.