Brown sugar : شکر قهوه ای
Brown sugar : شکر قهوه ای
Part۵۰
(کریم)
اینقدر کتکش زدم ک از حال رفت در اتاق باز کردم که سونگل رفت تو اتاق و گریه میکرد امدم پایین و رو مبل نشستم ک با صدای ملیحه عصبام خورد شد
ملیحه:مامان اقاجون من برگشتم
امد داخل ک با دیدن من ک لم دادم رو مبل ترسید
ملیحه:سلام اقاجون خوبین چیزی شده؟
کریم:برو به عمو منصور بگو ک دکتر خبر کنه بیاد
ملیحه:ب باشه
ملیحه به منصور گفت و اونم دکتر اورد
(شیرین)
با درد بدنم از خواب بیدار شدم صدای گریه و سرصدا میومد با بی جونی از جا بلند شدم ک برم بیبینم چخبره در اتاق باز کردم ک دیدم همه اونور خونه جمع شدن و ملیحه دختر عموم هم امده و داشت به زنعمو اب میداد رفتم طرفش ک زنعمو تا منو دید ساکت شد
شیرین:چیشده زنعمو؟
زنعمو سونگل:چرا برگشتی روستا هاا کم از مادرت کتک فوش خوردیم حالا از تو
شیرین:منم از پسر شما کتک خوردم صورتمو بیبینید
جای پانسمان هارو باز کردم ک تا صورتمو دید امد نزدیکم و دست به صورتم اشک هامو ک میمود پاک کرد
زنعمو سونگل:پس حق کیوان بوده اخه ببخشید
زنعمو بغلم کرد و گریه میکرد
شیرین:چرا شما معذرت خواهی میکنید اشکال نداره
زنعمو سونگل:بخدا شرمندتم خوب پسرمو تربیت نکردم
شیرین:زنعمو نگو این حرف هارو تروخدا
ملیحه:خب گریه نکنید منم گریه ام میگیره
شیرین:توله تو کی اینقدر بزرگ شدی
زنعمو از بغلم امد بیرون رفتم طرف ملیحه
ملیحه:توله عمته حالا این حرف رو باید به تو بزنم
شیرین:هنوز این زبونت از بین رفته؟
ملیحه:دراز ترهم شده
ملیحه رو بغل کردم ملیحه دختر عموم بود ته تغاره ی عموم اخه به غیر از کیوان و ملیحه دوتا پسر بزرگ عموم داشته عموم سکته کرده و مرده و خب زنعمو تو همین عمارت پیش اقاجونم زندگی میکنه
ملیحه ۱۶ سالشه و کیوان ۲۷ سالشه
قبلا بین ما کیوان یک چیزی هایی بود و خب همه میگفتن که اینا بزرگ بشن ازدواج کنن ولی من تن به این کار نمدادم
(۵روزبعد)
حالم بهتر شده بود و دلمم برای میکائل تنگ شده بود اقاجون نمزاشت بیبینمش ولی من چیکار میکردم و خب باید یواشکی میرفتم به دیدنش
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود رفتم تو اتاق ملیحه اخه کلید انباری رو اون داشت چون اونجا لوازم اسبش اونجا بود اقاجون بهش کلید داده بود
ملیحه:من همچین کاری رو نمکنم شیرین
شیرین:ترو جان من اقاجان من دلم برای میکائل تنگ شده
ملیحه:خب من چیکار کنم؟
شیرین:کلید رو بده من برم اونجا یک دقیقه بیبینمش میام
Part۵۰
(کریم)
اینقدر کتکش زدم ک از حال رفت در اتاق باز کردم که سونگل رفت تو اتاق و گریه میکرد امدم پایین و رو مبل نشستم ک با صدای ملیحه عصبام خورد شد
ملیحه:مامان اقاجون من برگشتم
امد داخل ک با دیدن من ک لم دادم رو مبل ترسید
ملیحه:سلام اقاجون خوبین چیزی شده؟
کریم:برو به عمو منصور بگو ک دکتر خبر کنه بیاد
ملیحه:ب باشه
ملیحه به منصور گفت و اونم دکتر اورد
(شیرین)
با درد بدنم از خواب بیدار شدم صدای گریه و سرصدا میومد با بی جونی از جا بلند شدم ک برم بیبینم چخبره در اتاق باز کردم ک دیدم همه اونور خونه جمع شدن و ملیحه دختر عموم هم امده و داشت به زنعمو اب میداد رفتم طرفش ک زنعمو تا منو دید ساکت شد
شیرین:چیشده زنعمو؟
زنعمو سونگل:چرا برگشتی روستا هاا کم از مادرت کتک فوش خوردیم حالا از تو
شیرین:منم از پسر شما کتک خوردم صورتمو بیبینید
جای پانسمان هارو باز کردم ک تا صورتمو دید امد نزدیکم و دست به صورتم اشک هامو ک میمود پاک کرد
زنعمو سونگل:پس حق کیوان بوده اخه ببخشید
زنعمو بغلم کرد و گریه میکرد
شیرین:چرا شما معذرت خواهی میکنید اشکال نداره
زنعمو سونگل:بخدا شرمندتم خوب پسرمو تربیت نکردم
شیرین:زنعمو نگو این حرف هارو تروخدا
ملیحه:خب گریه نکنید منم گریه ام میگیره
شیرین:توله تو کی اینقدر بزرگ شدی
زنعمو از بغلم امد بیرون رفتم طرف ملیحه
ملیحه:توله عمته حالا این حرف رو باید به تو بزنم
شیرین:هنوز این زبونت از بین رفته؟
ملیحه:دراز ترهم شده
ملیحه رو بغل کردم ملیحه دختر عموم بود ته تغاره ی عموم اخه به غیر از کیوان و ملیحه دوتا پسر بزرگ عموم داشته عموم سکته کرده و مرده و خب زنعمو تو همین عمارت پیش اقاجونم زندگی میکنه
ملیحه ۱۶ سالشه و کیوان ۲۷ سالشه
قبلا بین ما کیوان یک چیزی هایی بود و خب همه میگفتن که اینا بزرگ بشن ازدواج کنن ولی من تن به این کار نمدادم
(۵روزبعد)
حالم بهتر شده بود و دلمم برای میکائل تنگ شده بود اقاجون نمزاشت بیبینمش ولی من چیکار میکردم و خب باید یواشکی میرفتم به دیدنش
ساعت تقریبا ۱۲ شب بود رفتم تو اتاق ملیحه اخه کلید انباری رو اون داشت چون اونجا لوازم اسبش اونجا بود اقاجون بهش کلید داده بود
ملیحه:من همچین کاری رو نمکنم شیرین
شیرین:ترو جان من اقاجان من دلم برای میکائل تنگ شده
ملیحه:خب من چیکار کنم؟
شیرین:کلید رو بده من برم اونجا یک دقیقه بیبینمش میام
۶.۶k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.