تکپارتی درخواستی شوگا
ات ویو
با صدای آلارم بیدار شدم و دست صورتمو شستم..
بدون صبحونه بلند شدم و لباس پوشیدم..
کولمو انداختم و بوت هامو پام کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..
خب من اتم. ۱۹ سالمه و پدرو مادرم توی آمریکا زندگی میکنن .تک فرزندم هستم..
وارد دانشگاه شدم،خداروشکر دیر نکرده بودم...
استاد اومدو شروع به درس دادن کرد..
فلش بک بعد کلاس
توی تریای دانشگاه نشسته بودم و داشتم قهومو میخوردم که مین یونگی اومد و کنارم نشست..
یونگی:چرا منو رد میکنی؟
ات:دوست ندارم باهات قرار بذارم(خواهرم ما زیر هر پست یونگی کلی میگیم یونگی مری می اون وقت تو..)
یونگی:میدونی که من کیم؟به خاطر تو حتی حاضر شدم دانشجو شم...
ات:زورت که نکرده بودم..مگه من خواستم؟
یونگی:آره...مثل اینکه هنوز برات روشن نشده بیب،مین یونگی خشن ترین و بزرگترین مافیای دنیا عاشقت شده..حتی بخاطرت دانشجو شده..
ات:گفتم که..به من ربط نداره
یونگی:اوکی بیب..فقط تو راه خونه مواظب باش....پاشد و رفت
ات:هوففف...عجب گیری افتادیما...
پاشدم و رفتم سمت خونه..نمیدونم چرا همش فکر میکنم یکی پشت سرمه..خواستم در خونه و باز کنم که یهو یه دستمال جلوی صورتم اومد و هرچقدر تقلا کردم نتونستم برش دارم..کم کم بیهوش شدم و...
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم..
لباسام عوض شده بود و توی اتاق دارک بودم..
یونگی و دیدم که وارد اتاق شد..بیدار شدی بیب؟
ات:چرا منو آوردی؟
یونگی:بابات تورو فروخت..
ات:دروغ نگو...
یونگی:باور نمیکنی؟این فیلم و ببین..
باورم نمیشد...
یونگی:بیب میدونم برات سخته ولی لطفا بهم عادت کن..
دو ماه بعد...
ات ویو
تو این دو ماه احساس میکنم به یونگی حس پیدا کردم..امروز بهش میگم
یونگی:های بیب..
ات:یونگی...اممم چیزه؟
یونگی:چیز یعنی چی؟
ات:فک کنم بهت حس پیدا کردم...
یونگی:م مرسی بیب...عاشقتم
ات:منم همینطور..یونگی
اسلاید دو ات
اسلاید سه لباس ات برا دانشگاه
چهارکیفش
پنج بوتش
شیش لباس یونگی برا دانشگاه
با صدای آلارم بیدار شدم و دست صورتمو شستم..
بدون صبحونه بلند شدم و لباس پوشیدم..
کولمو انداختم و بوت هامو پام کردم و به سمت دانشگاه حرکت کردم..
خب من اتم. ۱۹ سالمه و پدرو مادرم توی آمریکا زندگی میکنن .تک فرزندم هستم..
وارد دانشگاه شدم،خداروشکر دیر نکرده بودم...
استاد اومدو شروع به درس دادن کرد..
فلش بک بعد کلاس
توی تریای دانشگاه نشسته بودم و داشتم قهومو میخوردم که مین یونگی اومد و کنارم نشست..
یونگی:چرا منو رد میکنی؟
ات:دوست ندارم باهات قرار بذارم(خواهرم ما زیر هر پست یونگی کلی میگیم یونگی مری می اون وقت تو..)
یونگی:میدونی که من کیم؟به خاطر تو حتی حاضر شدم دانشجو شم...
ات:زورت که نکرده بودم..مگه من خواستم؟
یونگی:آره...مثل اینکه هنوز برات روشن نشده بیب،مین یونگی خشن ترین و بزرگترین مافیای دنیا عاشقت شده..حتی بخاطرت دانشجو شده..
ات:گفتم که..به من ربط نداره
یونگی:اوکی بیب..فقط تو راه خونه مواظب باش....پاشد و رفت
ات:هوففف...عجب گیری افتادیما...
پاشدم و رفتم سمت خونه..نمیدونم چرا همش فکر میکنم یکی پشت سرمه..خواستم در خونه و باز کنم که یهو یه دستمال جلوی صورتم اومد و هرچقدر تقلا کردم نتونستم برش دارم..کم کم بیهوش شدم و...
با سردرد بدی از خواب بیدار شدم..
لباسام عوض شده بود و توی اتاق دارک بودم..
یونگی و دیدم که وارد اتاق شد..بیدار شدی بیب؟
ات:چرا منو آوردی؟
یونگی:بابات تورو فروخت..
ات:دروغ نگو...
یونگی:باور نمیکنی؟این فیلم و ببین..
باورم نمیشد...
یونگی:بیب میدونم برات سخته ولی لطفا بهم عادت کن..
دو ماه بعد...
ات ویو
تو این دو ماه احساس میکنم به یونگی حس پیدا کردم..امروز بهش میگم
یونگی:های بیب..
ات:یونگی...اممم چیزه؟
یونگی:چیز یعنی چی؟
ات:فک کنم بهت حس پیدا کردم...
یونگی:م مرسی بیب...عاشقتم
ات:منم همینطور..یونگی
اسلاید دو ات
اسلاید سه لباس ات برا دانشگاه
چهارکیفش
پنج بوتش
شیش لباس یونگی برا دانشگاه
۵.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.