𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁴⁸
𝐲𝐨𝐮 𝐬𝐚𝐯𝐞𝐝 𝐦𝐞⁴⁸
جانگ می کم کم میخواست بره خونه...بدرقه اش کردم و درو بستم...جیمین تو آشپزخونه معلوم نبود داره چیکار میکنه برای همین به اتاق رفتم....روی تخت به پشت دراز کشیدم، بالشت رو زیر س.ینم گذاشتم و دفترچه خاطرات رو از روی میز برداشتم...بازش کردم...صفحه اول نامه کوچیکی که مهر و موم شده بود توجهم رو جلب کرد...بازش کردم.....
(داخل نامه)
سلام ات! امیدوارم حالت خوب باشه! لطفا از این دفترچه برای خاطرات شاد کننده و خوبت استفاده کن و غمات رو دور کن!
از طرف جانگ می!
'لبخند ملیحی زدم و نامه رو تا کردم و لای دفترچه گذاشتم یه مداد داخل دفترچه بود برش داشتم و آماده نوشتن شدم...چیزی به ذهنم نمیرسید...آها!..بهتره خودم رو معرفی کنم....
(خاطرات)
اوهوم...سلام....من ات هستم...یه گوربانی...اسم صاحبم....
'به کلمه آخر جملم "صاحبم" که رسیدم مداد رو بردوندم و با پاک کن سر مداد پاکش کردم...
اسم دوست پسرم...جیمینه و خیلی دوستم داره البته عشقش یه طرفه نیست...
'کل اتفاقات دیروز رو سر مشق و نوشتم...که با اومدن جیمین زهره ترکت شدم!... دفترچه رو خیلی ضایع بستم و زیر بالشتم گذاشتم و بلند شدم و نشستم...........
جیمین: چرا میترسی؟*مشکوک*
ات: من؟
به پشتم برگشتم و دنبال یه نفر گشتم و گفتم...
ات: هه من بترسم؟
این جمله رو درحالی انگشت اشاره رو به علامت خشم تکون میدادم زدم.......
جانگ می کم کم میخواست بره خونه...بدرقه اش کردم و درو بستم...جیمین تو آشپزخونه معلوم نبود داره چیکار میکنه برای همین به اتاق رفتم....روی تخت به پشت دراز کشیدم، بالشت رو زیر س.ینم گذاشتم و دفترچه خاطرات رو از روی میز برداشتم...بازش کردم...صفحه اول نامه کوچیکی که مهر و موم شده بود توجهم رو جلب کرد...بازش کردم.....
(داخل نامه)
سلام ات! امیدوارم حالت خوب باشه! لطفا از این دفترچه برای خاطرات شاد کننده و خوبت استفاده کن و غمات رو دور کن!
از طرف جانگ می!
'لبخند ملیحی زدم و نامه رو تا کردم و لای دفترچه گذاشتم یه مداد داخل دفترچه بود برش داشتم و آماده نوشتن شدم...چیزی به ذهنم نمیرسید...آها!..بهتره خودم رو معرفی کنم....
(خاطرات)
اوهوم...سلام....من ات هستم...یه گوربانی...اسم صاحبم....
'به کلمه آخر جملم "صاحبم" که رسیدم مداد رو بردوندم و با پاک کن سر مداد پاکش کردم...
اسم دوست پسرم...جیمینه و خیلی دوستم داره البته عشقش یه طرفه نیست...
'کل اتفاقات دیروز رو سر مشق و نوشتم...که با اومدن جیمین زهره ترکت شدم!... دفترچه رو خیلی ضایع بستم و زیر بالشتم گذاشتم و بلند شدم و نشستم...........
جیمین: چرا میترسی؟*مشکوک*
ات: من؟
به پشتم برگشتم و دنبال یه نفر گشتم و گفتم...
ات: هه من بترسم؟
این جمله رو درحالی انگشت اشاره رو به علامت خشم تکون میدادم زدم.......
۱.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.