Vempire love
Vempire love
Part6
(پرش زمانی شب)
_اخیشش تموم شد این تولد خیلی حوصله سر بره پوفف رفتم دسشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم و اومدم بیرون و لباس خوابمو درآوردم و پوشیدم و رفتم بیرون شوت شدم رو تخت
_ایی پدرم درومد
-پدرت چطور درومد آخه پروفسور
_ول کن جیسو حال ندارم بیا بخواب
-حیف شد خواهر ۲سالم خوابش میاد بخواب کوچولوعع(لامپ و خاموش میکنه)
_ جیسو خررر بکپپ دیگه
-گگگگ بی جنبه
(ویو ا/ت)
هر چقدر سعی کردم بخوابم نمیومد چطور میتونستم بخوابم وقتی اینقدر درباره اون اتاق و آینه فک کردم ینی چرا مامان بزرگ نمیزاره برم تو اون اتاق؟ مگه جز اون آینه قدیمی چی داشت؟ چرا هر وقت حرفش میشه مامان بزرگ همیشه بهونه میاره؟ خیلی دلم میخواد دوباره برم تو اون اتاق ولی...
پوفف کلافه دستی به موهام کشیدم و نشستم
_نمیدونم چرا ولی خیلی دوست دارم دوباره برم سمت اون اتاق بلند شدم و درو باز کردم جوری که جیسونگ بیدار نشه و درو خیلی آروم بستم دروبرمو نگاه کردم...یکم دلشوره داشتم ولی چه میشه کرد خیلی فضولم:/
_هوفف نفس عمیقی کشیدم و برای بار دوم به سمت اون در مرموز رفتم و بازش کردم وارد اتاق شدم ولی با دفعه قبل فرق داشت خیلی تاریک و سرد بود
یکم ترسیدم میخواستم از اتاق برم بیرون که در بسته شدم (قطعا دیگه خودمو خیس کردم:) ترسم بیشتر شد ولی یهو یه نور سفید نظرمو جلب کرد اون نور از همون آینه عجیب غریب میومد رفتم کنار همون آینه بیشتر شبیه یه در بود خیلی وسوسه کننده بود!
دستمو به سمت آینه بردم که یهو نور شدت گرفت و چشامو بستم (بعد چند مین)چشامو باز کردم دیدم روی زمین خوابیده ام به یاد نمی آوردم چه اتفاقی افتاد بدنم خیلی درد میکرد
_لعنتی مگه چقدر خوابیدم که اینقدر بدنم درد میکنه خیلی سرد...(یهو اتفاق چند لحظه پیش و به یاد آوردم از جام بلند شدم که از اتاق برم بیرون ولی...
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
دستم شکست نمیخواید لایک کنید😐😂
Part6
(پرش زمانی شب)
_اخیشش تموم شد این تولد خیلی حوصله سر بره پوفف رفتم دسشویی و کارای مربوطه رو انجام دادم و اومدم بیرون و لباس خوابمو درآوردم و پوشیدم و رفتم بیرون شوت شدم رو تخت
_ایی پدرم درومد
-پدرت چطور درومد آخه پروفسور
_ول کن جیسو حال ندارم بیا بخواب
-حیف شد خواهر ۲سالم خوابش میاد بخواب کوچولوعع(لامپ و خاموش میکنه)
_ جیسو خررر بکپپ دیگه
-گگگگ بی جنبه
(ویو ا/ت)
هر چقدر سعی کردم بخوابم نمیومد چطور میتونستم بخوابم وقتی اینقدر درباره اون اتاق و آینه فک کردم ینی چرا مامان بزرگ نمیزاره برم تو اون اتاق؟ مگه جز اون آینه قدیمی چی داشت؟ چرا هر وقت حرفش میشه مامان بزرگ همیشه بهونه میاره؟ خیلی دلم میخواد دوباره برم تو اون اتاق ولی...
پوفف کلافه دستی به موهام کشیدم و نشستم
_نمیدونم چرا ولی خیلی دوست دارم دوباره برم سمت اون اتاق بلند شدم و درو باز کردم جوری که جیسونگ بیدار نشه و درو خیلی آروم بستم دروبرمو نگاه کردم...یکم دلشوره داشتم ولی چه میشه کرد خیلی فضولم:/
_هوفف نفس عمیقی کشیدم و برای بار دوم به سمت اون در مرموز رفتم و بازش کردم وارد اتاق شدم ولی با دفعه قبل فرق داشت خیلی تاریک و سرد بود
یکم ترسیدم میخواستم از اتاق برم بیرون که در بسته شدم (قطعا دیگه خودمو خیس کردم:) ترسم بیشتر شد ولی یهو یه نور سفید نظرمو جلب کرد اون نور از همون آینه عجیب غریب میومد رفتم کنار همون آینه بیشتر شبیه یه در بود خیلی وسوسه کننده بود!
دستمو به سمت آینه بردم که یهو نور شدت گرفت و چشامو بستم (بعد چند مین)چشامو باز کردم دیدم روی زمین خوابیده ام به یاد نمی آوردم چه اتفاقی افتاد بدنم خیلی درد میکرد
_لعنتی مگه چقدر خوابیدم که اینقدر بدنم درد میکنه خیلی سرد...(یهو اتفاق چند لحظه پیش و به یاد آوردم از جام بلند شدم که از اتاق برم بیرون ولی...
︶ ͡ ۫ ˓ ʚ♡ɞ ˒ ۫ ͡ ︶
دستم شکست نمیخواید لایک کنید😐😂
۳.۶k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.