رمان تاوان دروغ پارت هجدهم
رمان تاوان دروغ #پارت_هجدهم
بدون اینکه به دختره مهلت حرف زدن بده گوشیو قطع کرد و اومد تو و باز درو بست . خیلی برام عجیب بود که این میخواد بهم چی بگه .
" از زبان بنیامین "
میخواستم بهش حسم رو بگم . یه حس ناشناخته که مطمئنم اسمش عشق بود . خدایا خودت نازنین رو بهم برسون . اگه به صلاحه . داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد . عوضی باز این دختره ........ گوشیو جواب دادم و رفتم اونور تر . سعی میکردم نازنین نشنوه اما از حرفای من یه چیزی دست گیرش میشد . داشت بیخود برام دلیل میاورد تا باهاش بهم نزنم ولی نمیدونه اون دیگه واسه من تموم شده و من عاشق یکی دیگم . از وقتی مهتا رو با یه پسره دیگه دیدم حالم ازش بهم میخوره . حیف دیر فهمیدم که این دختر چقد پسر باز و هیزه .
درو باز کردم و اومدم تو اتاق و باز درو بستم . یواش نشستم جلوی نازنین . انگار تو فکر بود و نفهمید من اومدم . با خودم گفتم : حتما براش خیلی عجیبه بزار چن دیقه با خودش و فکراش تنها باشه . پس ساکت موندم تا یه واکنشی نشون بده .
" از زبان نازنین "
حس میکردم بدنمو دلم برای خودم نیس . چرا اینجوری شد ؟ چرا به قرار عرفان فکر کردم ؟ چرا دروغ گفتم که تا اینجا بدبخت شم ؟ خدایا خودت کمک کن .
بنیامین یه اوهومی کرد که از فکر اومدم بیرون . ای وای اصلا حواسم نبود اینم اینجاس . خوبه بلند بلند فکر نکردم . گفت : خب ببین این که زنگ زد ....
با خودم گفتم : یعنی کی میتونه باشه ؟ چرا برای من تعریف میکنه ؟ اصن به من چه این کی بوده . والا
_ خب این یه دختره مهربونی بود که بیخود دلمو باختم بهش .فهمیدم من از اون ساده تر بودم که عاشقش شدم . در حالی که این دختر هر روز با یکیه . هر شب با دوس پسراش میخوابه . اونام که از خودش بی ناموس تر . میدونم خیلی خیلی ساده بودم . اما از این به بعد میخوام قوی باشم . همیشه به حرف دلم گوش نکنم و بفهمم که عقلمم راست میگه . چون : دل تو رو میکشه و داغون میکنه ولی عقل نجاتت میده .
تا اینجا که گفت ساکت شد . حس میکردم یه بغضی توی نگاه و صداش هست . خب یه جورایی درکش میکردم . طفلک اونم مث من شانس نداشته . دلم براش خیلی میسوخت . خوب میدونم وقتی کسیو که خیلی عاشقشی و با یکی دیگه میبینی و میفهمی اون با چن تا دیگه هم هس . حالت چجوری میشه . اونم مث من تصمیم گرفته بود به حرف عقلش گوش کنه چون عقل تورو از درد سرای دل نجات میده .
_ بنیامین . خوب میدونم تو چه سختی هایی کشیدی . منم مث تو . از همون اول شانس نداشتم . میدونی . شاید خدا برای ما این عاقبتو ساخته . پس فقط به اون راهی برو که خدات گفته . البته من که خیلی ناشکری میکنم. اما تو نکن .
" از زبان بنیامین "
حس میکردم با حرفاش یه جورایی اروم میشم . خیلی وقت بود این دلداری ها رو از هیچ کس نشنیده بودم . درسته . ما از اولشم شانس نداشتیم....
بدون اینکه به دختره مهلت حرف زدن بده گوشیو قطع کرد و اومد تو و باز درو بست . خیلی برام عجیب بود که این میخواد بهم چی بگه .
" از زبان بنیامین "
میخواستم بهش حسم رو بگم . یه حس ناشناخته که مطمئنم اسمش عشق بود . خدایا خودت نازنین رو بهم برسون . اگه به صلاحه . داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد . عوضی باز این دختره ........ گوشیو جواب دادم و رفتم اونور تر . سعی میکردم نازنین نشنوه اما از حرفای من یه چیزی دست گیرش میشد . داشت بیخود برام دلیل میاورد تا باهاش بهم نزنم ولی نمیدونه اون دیگه واسه من تموم شده و من عاشق یکی دیگم . از وقتی مهتا رو با یه پسره دیگه دیدم حالم ازش بهم میخوره . حیف دیر فهمیدم که این دختر چقد پسر باز و هیزه .
درو باز کردم و اومدم تو اتاق و باز درو بستم . یواش نشستم جلوی نازنین . انگار تو فکر بود و نفهمید من اومدم . با خودم گفتم : حتما براش خیلی عجیبه بزار چن دیقه با خودش و فکراش تنها باشه . پس ساکت موندم تا یه واکنشی نشون بده .
" از زبان نازنین "
حس میکردم بدنمو دلم برای خودم نیس . چرا اینجوری شد ؟ چرا به قرار عرفان فکر کردم ؟ چرا دروغ گفتم که تا اینجا بدبخت شم ؟ خدایا خودت کمک کن .
بنیامین یه اوهومی کرد که از فکر اومدم بیرون . ای وای اصلا حواسم نبود اینم اینجاس . خوبه بلند بلند فکر نکردم . گفت : خب ببین این که زنگ زد ....
با خودم گفتم : یعنی کی میتونه باشه ؟ چرا برای من تعریف میکنه ؟ اصن به من چه این کی بوده . والا
_ خب این یه دختره مهربونی بود که بیخود دلمو باختم بهش .فهمیدم من از اون ساده تر بودم که عاشقش شدم . در حالی که این دختر هر روز با یکیه . هر شب با دوس پسراش میخوابه . اونام که از خودش بی ناموس تر . میدونم خیلی خیلی ساده بودم . اما از این به بعد میخوام قوی باشم . همیشه به حرف دلم گوش نکنم و بفهمم که عقلمم راست میگه . چون : دل تو رو میکشه و داغون میکنه ولی عقل نجاتت میده .
تا اینجا که گفت ساکت شد . حس میکردم یه بغضی توی نگاه و صداش هست . خب یه جورایی درکش میکردم . طفلک اونم مث من شانس نداشته . دلم براش خیلی میسوخت . خوب میدونم وقتی کسیو که خیلی عاشقشی و با یکی دیگه میبینی و میفهمی اون با چن تا دیگه هم هس . حالت چجوری میشه . اونم مث من تصمیم گرفته بود به حرف عقلش گوش کنه چون عقل تورو از درد سرای دل نجات میده .
_ بنیامین . خوب میدونم تو چه سختی هایی کشیدی . منم مث تو . از همون اول شانس نداشتم . میدونی . شاید خدا برای ما این عاقبتو ساخته . پس فقط به اون راهی برو که خدات گفته . البته من که خیلی ناشکری میکنم. اما تو نکن .
" از زبان بنیامین "
حس میکردم با حرفاش یه جورایی اروم میشم . خیلی وقت بود این دلداری ها رو از هیچ کس نشنیده بودم . درسته . ما از اولشم شانس نداشتیم....
۲۰۵.۸k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.