فن فیک چیبی کوچولوی من:) پارت ۱۵:)
های گوگولیا من اومدم دست پر اومدم:)
برید بخونید لذت ببرید:))
.
مایکی یکم ازین حرفم خوشش نیومد و معلوم بود یکم ناراحت شد اما چیزی درباره این موضوع نگفت و گفت:
مایکی:ب هر حال بیا بریم خودم همرو بهت معرفی میکنم اما رفتش جایی
منم ی سری ب نشونه باشه تموم دادم و رفتیم بیرون.
من جز دوستای مایکی و داداش شین مس دیگه ای رو نمیشناختم بنابراین مایکی یکی یکی همرو معرفی کرد.
مایکی:اونجا اون دخترا رو ببین اونا هینا و یوزوها هستن میتونی بری پیششون و با هم حرف بزنید.
من:آاا من هینا رو دیدم قبلاً داخل ی کلاس درس میخوندیم.
مایکی:ک اینطور خوبه دیه ی نفر اینجاست ک نیشناسیش و میتونی باهاش حرف بزنی.
من:واییی یوزوها مثل همیشه خوشگله
مایکی:جان؟ ت یوزوها رو میشناسی ؟
من:ن راستشو بخوای قبلاً دیدمش و حتی دعوا کردنش هم دیدم واقعا عالیهه...ای کاش منم مثل یوزوها بودم عالی و خوشگل.
وقتی گفتم ای کاش مثل یوزوها بودم عالی و خوشگل مایکی ی تای آبروم رو داد بالا و گفت:
مایکی:منظورت چیه؟ ت هم خوشگل و علی هستی:)
من: واقعاً؟
مایکی:معلومه ت از یوزوها هم خوشگل و عالی تری(。•̀ᴗ-)✧
وقتی مایکی این حرف رو زد ی چشمک هم زد و باعث شد یکم شوکه و خجالت زده شم ولی با ی بهونه مایکی رو پیچوندم.
من:عام چیزه عه اونجارو نیگا اون تاکه نیست فک نمیکردم با تاکه دوست بشی.
مایکی:آره چون اخلاق و رفتارشو دوست دارم.
و بعد این جمله مایکی جفتمون ی جمله رو همزمان گفتیم.
من:شبیه داداش شینه
مایکی:شبیه شینچیروعه
و بعد یهو شوکه شده ب هم نگاه کردیم و خندیدیم.
و بعدش فرشته نجات زیبای من وارد شد و اومد تا منو نجات بده فک میکردم قراره نجاتم بده اما متاسفانه منو کشت.
اما؛:واییی اینجا رو نگا زوج های شیطونمونم ک اینجا پیش همن چ جالب نکنه چیزی بینتون داره اتفاق میوفته؟!<( ̄︶ ̄)>
وقتی اما این جمله رو گفت من با ی قیافه༎ຶ‿༎ຶ
و مایکی با ی قیافه(ㆁωㆁ) ب اما خیره شده بودیم و اما ی حرفی زد ک باعث شد دلم بخوام جای اون سوسک مرده داخل حموم ک انداختمش سطل زباله باشم.
اما:خب خب حالا ک همه اینجاییم بیایید همگی باهم بازی جرعت و حقیقت انجام بدییییم(◠‿◕)
و من همچنان با قیافه༎ຶ‿༎ຶ دنبال اما رفتم و همه پشت ی میز نشستیم شروع کردیم بازی کردن.
اما بطری داخل گوشی رو چرخوند و افتاد ب.....
.
حرفی ندارم فقط منتظر پارت بعد باشید:))
برید بخونید لذت ببرید:))
.
مایکی یکم ازین حرفم خوشش نیومد و معلوم بود یکم ناراحت شد اما چیزی درباره این موضوع نگفت و گفت:
مایکی:ب هر حال بیا بریم خودم همرو بهت معرفی میکنم اما رفتش جایی
منم ی سری ب نشونه باشه تموم دادم و رفتیم بیرون.
من جز دوستای مایکی و داداش شین مس دیگه ای رو نمیشناختم بنابراین مایکی یکی یکی همرو معرفی کرد.
مایکی:اونجا اون دخترا رو ببین اونا هینا و یوزوها هستن میتونی بری پیششون و با هم حرف بزنید.
من:آاا من هینا رو دیدم قبلاً داخل ی کلاس درس میخوندیم.
مایکی:ک اینطور خوبه دیه ی نفر اینجاست ک نیشناسیش و میتونی باهاش حرف بزنی.
من:واییی یوزوها مثل همیشه خوشگله
مایکی:جان؟ ت یوزوها رو میشناسی ؟
من:ن راستشو بخوای قبلاً دیدمش و حتی دعوا کردنش هم دیدم واقعا عالیهه...ای کاش منم مثل یوزوها بودم عالی و خوشگل.
وقتی گفتم ای کاش مثل یوزوها بودم عالی و خوشگل مایکی ی تای آبروم رو داد بالا و گفت:
مایکی:منظورت چیه؟ ت هم خوشگل و علی هستی:)
من: واقعاً؟
مایکی:معلومه ت از یوزوها هم خوشگل و عالی تری(。•̀ᴗ-)✧
وقتی مایکی این حرف رو زد ی چشمک هم زد و باعث شد یکم شوکه و خجالت زده شم ولی با ی بهونه مایکی رو پیچوندم.
من:عام چیزه عه اونجارو نیگا اون تاکه نیست فک نمیکردم با تاکه دوست بشی.
مایکی:آره چون اخلاق و رفتارشو دوست دارم.
و بعد این جمله مایکی جفتمون ی جمله رو همزمان گفتیم.
من:شبیه داداش شینه
مایکی:شبیه شینچیروعه
و بعد یهو شوکه شده ب هم نگاه کردیم و خندیدیم.
و بعدش فرشته نجات زیبای من وارد شد و اومد تا منو نجات بده فک میکردم قراره نجاتم بده اما متاسفانه منو کشت.
اما؛:واییی اینجا رو نگا زوج های شیطونمونم ک اینجا پیش همن چ جالب نکنه چیزی بینتون داره اتفاق میوفته؟!<( ̄︶ ̄)>
وقتی اما این جمله رو گفت من با ی قیافه༎ຶ‿༎ຶ
و مایکی با ی قیافه(ㆁωㆁ) ب اما خیره شده بودیم و اما ی حرفی زد ک باعث شد دلم بخوام جای اون سوسک مرده داخل حموم ک انداختمش سطل زباله باشم.
اما:خب خب حالا ک همه اینجاییم بیایید همگی باهم بازی جرعت و حقیقت انجام بدییییم(◠‿◕)
و من همچنان با قیافه༎ຶ‿༎ຶ دنبال اما رفتم و همه پشت ی میز نشستیم شروع کردیم بازی کردن.
اما بطری داخل گوشی رو چرخوند و افتاد ب.....
.
حرفی ندارم فقط منتظر پارت بعد باشید:))
۵.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.