فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p1
سلام.... من می چا هستم از یه خانواده ی ثروتمند و مایه دار... من یه خواهر و برادر کوچیکتر به نام های بونگ چا«خواهر» و چان هوا«برادر» دارم... راستش من خیلی آدم سردیم... سرد شدنم هم از وقتی بود که بابام ولمون کرد... درسته من اون موقع فقط 10 سال داشتم و داداش و آجیم هر دو 6 ساله بودن.... ما از اون موقع تنها بودیم و مامانم هم کسیو نداشت... راستش.. با خانواده ی خودش سر ازدواج با بابا دعواش شده بود و قهر بودن...... چیزی نگذشت.... من 12 سالم بود و داداش و آحیم هم 8 ساله بودن که مامان دچار سرطان شد و مرد..... دیگه واقعا تنها بودیم... به محض اینکه این اتفاق افتاد پدربزرگم دستور داد که ما بریم و پیش اون زندگی کنیم... پدر بزرگم هم اصلا اخلاق نداره.. خیلی سرده و از اتاقش اصلا نمیزنه بیرون.... خب حالا اینا رو بیخیال... تنها دلیلی که پدرم مادرم رو ول کرد....
یونگ:خانم وقتشه.... باید بیاین پایین!
می چا: صبر کن این چند خط آخر رو بنویسم!
دینگ دینگ«صدای زنگ در»
یونگ: نمیشه خانم... باید همین الان بریم
می چا:از دست تو باشه بریم
در دفترچه خاطراتو بستم و با خودم گفتم بعدا میام مینویسمش! رفتم پایین و دیدم بله مهمونا اومده بودن، چه لباسایی هم پوشیده بودن... انگار اومده بودن دیدن رئیس جمهور... هه... البته ما خانوادگی موهبت داریم...نمیدونم اونا هم دارن یا نه.. از بین مهمونا فقط یه پسر چشممو گرفت... آشنا میزد.... خیلی جذاب بود و خوشتیپ.... آروم آروم رفتم پایین.. چان هوا و بونگ چا هم اومده بودن.. من الان20 سالمه و اون چان هوا و بونگ چا 16 سالشونه.....
یوجین:از دیدنت خوشحالم دخترم.... من یوجینم و از الان بانوی عمارتم
«چوی یوجین، زن جدید بابابزرگم....48ساله... دارای یک دختر و دو پسر... موهبت: آتش»
می چا: از دیدنتون خرسندم، آجوما!ولی باید بگم حتی با اومدن شما هم باز من بانوی عمارتم!
جهیونگ:سلام من دختر این خانوادم.. اسمم جهیونگه.. خوشحالم از دیدنت!
«کیم جهیونگ، دختر چوی یوجین....21 ساله... خیلی مغرور و از خود راضیه... موهبت: یخ»
می چا: خرسندم:!
باید مثل خودش سرد باشم!
تهیونگ:سلام من تهیونگم... من و جهیونگ دوقلوییم.. خوشحالم از دیدنت!
«کیم تهیونگ، پسر اول چوی یوجین،21 ساله.. در ظاهر جدی و خشک اما در باطن مهربون و خوش قلب! موهبت: خنثی کردن تمام موهبت ها! طرف خیلی قویه»
می چا:خوشحالم از ملاقاتت!
ته یان:سلام من ته یانم... خوشحالم میبینمت نونا!
«کیم ته یان.... پسر دوم چوی یوجین..19 ساله.. این یکی با اون دوتا فرق داره.. خیلی مهربونه و خوش قلب و شاده.. موهبت: هر چیزی رو تو دفترش بنویسه ظاهر میشه مثل اسلحه، چاقو و...»
می چا: خوشبختم!♡
عجب خانواده ای.... راه افتادیم به سمت سالن اصلی...
گفتم:بفرمایید بشینید!
چوی یوجین در واقع 18سال اختلاف سنی با پدربزرگم داره! از ظاهر خیلی جونه و خوشگل... بچه هاشم مثل خودش خوشگلن!
گفتم: یونگ، به پدربزرگ بگو خانم چوی یوجین تشریف آوردن..
یونگ:چشم خانم
*از زبان یونگ*
تق تق
پدربزرگ: بفرمایید!
یونگ: قربان خانم چوی یوجین تشریف آوردن!
پدربزرگ: کجا هستن؟
یونگ: در سالن اصلی
پدربزرگ: بچه ها هم پایینن... مخصوصا می چا؟
یونک: بله قربان!
پدربزرگ: برو بگو الان میام
یونگ چشم
رفتم پایین
یونگ: خانم... قربان الان تشریف میارن
می چا:خوبه بیا بشین!
یونگ: چشم!
چوی یوجین: دخترم چطور میزاری یه محافط بشینه روی میز؟ این بی احترامیه و موجب نادیده شدن جایگاه هم میشه!
می چا: اولن که هیچ مشکلی به وجود نمیاد.. در ضمن یونگ از همون بچگی به پدربزرگم خدمت کرده و در ضمن دوست من هستش پس من میگم هیچ مشکلی نداره!
چوی یوجین: اما...
خدمتکار: آقا تشریف آوردند...
یونگ:خانم وقتشه.... باید بیاین پایین!
می چا: صبر کن این چند خط آخر رو بنویسم!
دینگ دینگ«صدای زنگ در»
یونگ: نمیشه خانم... باید همین الان بریم
می چا:از دست تو باشه بریم
در دفترچه خاطراتو بستم و با خودم گفتم بعدا میام مینویسمش! رفتم پایین و دیدم بله مهمونا اومده بودن، چه لباسایی هم پوشیده بودن... انگار اومده بودن دیدن رئیس جمهور... هه... البته ما خانوادگی موهبت داریم...نمیدونم اونا هم دارن یا نه.. از بین مهمونا فقط یه پسر چشممو گرفت... آشنا میزد.... خیلی جذاب بود و خوشتیپ.... آروم آروم رفتم پایین.. چان هوا و بونگ چا هم اومده بودن.. من الان20 سالمه و اون چان هوا و بونگ چا 16 سالشونه.....
یوجین:از دیدنت خوشحالم دخترم.... من یوجینم و از الان بانوی عمارتم
«چوی یوجین، زن جدید بابابزرگم....48ساله... دارای یک دختر و دو پسر... موهبت: آتش»
می چا: از دیدنتون خرسندم، آجوما!ولی باید بگم حتی با اومدن شما هم باز من بانوی عمارتم!
جهیونگ:سلام من دختر این خانوادم.. اسمم جهیونگه.. خوشحالم از دیدنت!
«کیم جهیونگ، دختر چوی یوجین....21 ساله... خیلی مغرور و از خود راضیه... موهبت: یخ»
می چا: خرسندم:!
باید مثل خودش سرد باشم!
تهیونگ:سلام من تهیونگم... من و جهیونگ دوقلوییم.. خوشحالم از دیدنت!
«کیم تهیونگ، پسر اول چوی یوجین،21 ساله.. در ظاهر جدی و خشک اما در باطن مهربون و خوش قلب! موهبت: خنثی کردن تمام موهبت ها! طرف خیلی قویه»
می چا:خوشحالم از ملاقاتت!
ته یان:سلام من ته یانم... خوشحالم میبینمت نونا!
«کیم ته یان.... پسر دوم چوی یوجین..19 ساله.. این یکی با اون دوتا فرق داره.. خیلی مهربونه و خوش قلب و شاده.. موهبت: هر چیزی رو تو دفترش بنویسه ظاهر میشه مثل اسلحه، چاقو و...»
می چا: خوشبختم!♡
عجب خانواده ای.... راه افتادیم به سمت سالن اصلی...
گفتم:بفرمایید بشینید!
چوی یوجین در واقع 18سال اختلاف سنی با پدربزرگم داره! از ظاهر خیلی جونه و خوشگل... بچه هاشم مثل خودش خوشگلن!
گفتم: یونگ، به پدربزرگ بگو خانم چوی یوجین تشریف آوردن..
یونگ:چشم خانم
*از زبان یونگ*
تق تق
پدربزرگ: بفرمایید!
یونگ: قربان خانم چوی یوجین تشریف آوردن!
پدربزرگ: کجا هستن؟
یونگ: در سالن اصلی
پدربزرگ: بچه ها هم پایینن... مخصوصا می چا؟
یونک: بله قربان!
پدربزرگ: برو بگو الان میام
یونگ چشم
رفتم پایین
یونگ: خانم... قربان الان تشریف میارن
می چا:خوبه بیا بشین!
یونگ: چشم!
چوی یوجین: دخترم چطور میزاری یه محافط بشینه روی میز؟ این بی احترامیه و موجب نادیده شدن جایگاه هم میشه!
می چا: اولن که هیچ مشکلی به وجود نمیاد.. در ضمن یونگ از همون بچگی به پدربزرگم خدمت کرده و در ضمن دوست من هستش پس من میگم هیچ مشکلی نداره!
چوی یوجین: اما...
خدمتکار: آقا تشریف آوردند...
۷.۷k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.