🍷پارت140🍷
"میسو"
اب دهنمو به سختی قورت دادم"نه نه کوک، تو بهم صدمه نزدی"
درمونده نگام کرد، انگار که میخواست باور کنه ام... نمیتونست!!
چشمامو بستم،نمیتونستم اینطوری ببینمش
قهقهه جون وو تو زیرزمین اکو میشد"نمایش جالبیه"
یکم مکث کرد"حالا وقت نمایش منه"
خون همینجوری از بازوم میریخت و میسوخت
عرق رو پیشونیم نشسته بود و باعث شده بود موهام بچسبه به صورتم
بیحال به جون وو نگاه کردم
با دیدن شلاق تو دستش نفسم رفت، ولی داشت میرفت سمت کوک...
صدام میلرزید"نه لطفا، صبر... "
حرفم تموم نشد که محکم زدش به کوک، بلند فریاد زدم...اشک دیدمو تار کرده بود
کوک محکم چشماش بسته بود و لباشو بهم فشار داده بود
جون وو سرخوش فریاد میزد"میدونی چقدر دلم برای اینکار تنگ شده بود؟"
یکی دیگه هم زدش، گلوم از داد زیاد میسوخت
"ولش کن عوضی"
جون وو نگام کرد"خفش کنین حوصله صداشو ندارم"
"تو فقط یه تیکه اشغا..."
با پارچه ای محکم دور دهنم بسته شد حرفم نیمه تموم موند، حالا فقط صداهای ناواضح بود که از دهنم خالی میشد و اشکام که سرعتشون بیشتر میشد
همچنان بهش ضربه میزد و مثل دیوونه ها میخندید،
معلومه که لذت میبرد
انتقام شیرینه..
ولی کسی که حق داره انتقام بگیره و با تمام وجود لذت ببره اون نیست، بلکه کوک بود...
داد نمیزد، گریه نمیکرد، فقط با ناراحتی و پشیمونی منو نگاه میکرد
انگار صحنه هایی که بهم صدمه میزد جلو چشمش به نمایش دراومده بود...
فهمیدنش سخت نبود، خودمم بهش گفته بودم...
اینکه میتونم ببخشم اما نمیتونم فراموش کنم، ولی وقتی اونو بهش میگفتم،
فکر اینجاشو نکرده بودم
سرمو چرخونده بودم تا نبینمش
"نه نه دکتر هان، تو باید این صحنرو ببینی"
یکی محکم کلمو گرفتو برگردوند سمت کوک، تقلا میکردم تا دستم باز شه
چندبار دیگه کارشو تکرار کردو دیت کشید
موهاشو کنار زد و شلاقو انداخت پایین
"فعلا کافیه، کلی وقت دارم تا اینکارو بکنم"
به منی مه با چشمای لبریز از تنفر نگاش میکردم اشاره کرد
پوزخند زد" اون پارچه رو باز کنید بزارید هرچقدر میخواد ناله کنه"
پارچه رو برداشتن، اما من ساکت موندم
گلوم میسوخت و چشمام درد میکرد، داد زدن من فایده ای نداشت...
کسی نیست کمکمون کنه، یا اون عوضی رو متوقف کنه...
🖤🍷❤️
"میسو"
اب دهنمو به سختی قورت دادم"نه نه کوک، تو بهم صدمه نزدی"
درمونده نگام کرد، انگار که میخواست باور کنه ام... نمیتونست!!
چشمامو بستم،نمیتونستم اینطوری ببینمش
قهقهه جون وو تو زیرزمین اکو میشد"نمایش جالبیه"
یکم مکث کرد"حالا وقت نمایش منه"
خون همینجوری از بازوم میریخت و میسوخت
عرق رو پیشونیم نشسته بود و باعث شده بود موهام بچسبه به صورتم
بیحال به جون وو نگاه کردم
با دیدن شلاق تو دستش نفسم رفت، ولی داشت میرفت سمت کوک...
صدام میلرزید"نه لطفا، صبر... "
حرفم تموم نشد که محکم زدش به کوک، بلند فریاد زدم...اشک دیدمو تار کرده بود
کوک محکم چشماش بسته بود و لباشو بهم فشار داده بود
جون وو سرخوش فریاد میزد"میدونی چقدر دلم برای اینکار تنگ شده بود؟"
یکی دیگه هم زدش، گلوم از داد زیاد میسوخت
"ولش کن عوضی"
جون وو نگام کرد"خفش کنین حوصله صداشو ندارم"
"تو فقط یه تیکه اشغا..."
با پارچه ای محکم دور دهنم بسته شد حرفم نیمه تموم موند، حالا فقط صداهای ناواضح بود که از دهنم خالی میشد و اشکام که سرعتشون بیشتر میشد
همچنان بهش ضربه میزد و مثل دیوونه ها میخندید،
معلومه که لذت میبرد
انتقام شیرینه..
ولی کسی که حق داره انتقام بگیره و با تمام وجود لذت ببره اون نیست، بلکه کوک بود...
داد نمیزد، گریه نمیکرد، فقط با ناراحتی و پشیمونی منو نگاه میکرد
انگار صحنه هایی که بهم صدمه میزد جلو چشمش به نمایش دراومده بود...
فهمیدنش سخت نبود، خودمم بهش گفته بودم...
اینکه میتونم ببخشم اما نمیتونم فراموش کنم، ولی وقتی اونو بهش میگفتم،
فکر اینجاشو نکرده بودم
سرمو چرخونده بودم تا نبینمش
"نه نه دکتر هان، تو باید این صحنرو ببینی"
یکی محکم کلمو گرفتو برگردوند سمت کوک، تقلا میکردم تا دستم باز شه
چندبار دیگه کارشو تکرار کردو دیت کشید
موهاشو کنار زد و شلاقو انداخت پایین
"فعلا کافیه، کلی وقت دارم تا اینکارو بکنم"
به منی مه با چشمای لبریز از تنفر نگاش میکردم اشاره کرد
پوزخند زد" اون پارچه رو باز کنید بزارید هرچقدر میخواد ناله کنه"
پارچه رو برداشتن، اما من ساکت موندم
گلوم میسوخت و چشمام درد میکرد، داد زدن من فایده ای نداشت...
کسی نیست کمکمون کنه، یا اون عوضی رو متوقف کنه...
🖤🍷❤️
۱۲۳.۰k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.