مافیای سختگیر part 39
ا.ت ویو
گوشیم بالا داخل اتاقم بود رفتم بالا و گوشیم را برداشتم و خواستم زنگ بزنم که یهو صدای تیراندازی قطع شد . و منم دیگه گوشی را خاموش کردم و باعجله رفتم سمت اتاق کوک و دیدم که
کوک ویو
رفتم داخل اتاقم و دیدم که ا.ت نیست همه جای اتاق را دنبالش گشتم اما نبود خیلی خیلی نگران بودم که یهو ...
ات ویو
داشتم میرفتم داخل اتاق کوک که دیدم کوک پشت به در وایساده و هیچکاری هم نمیکنه خیالم راحت شد و سریع رفتم داخل اتاق و از پشت بغلش کردم
کوک ویو
لعنتی اگه دزدیده باشنش چییییی .. لعنتی همش تقصیر منه ... نتونستم.. ازش مراقبت کنم .... داخل اتاقم بودم و هیچ کاری هم نمیکردم و خیلی نگران بودم که یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و دستاش را دور کمرم حلقه کرد. فهمیدم ا.تِ یه نفس عمیق کشیدم و دیگه نگران نبودم ... وایییییی خیلی خوشحال بودم که ا.ت اینجاست . برگشتم و ا.ت را از جلو بغل کردم .... و داخل بغلش یه نفس عمیق کشیدم و بوی عطر مست کننده ی بدنش را داخل ریه هام کردم و دیگه هیچ استرسی نداشتم ... انگار تعجب کرده بود ... اما بعد از چند دقیقه اونم من را بغل کرد ... چند مین اینطوری بودیم که یهو مایکل در اتاق را زد و من از ا.ت جداشدم
مایکل : ببخشید که مزاحمتون میشم قربان... فقط خواستم بگم که با من کاری ندارید چون باید برم
کوک : نه .... فقط تحقیق کن ببین این کار کارِ کی بوده
مایکل: چشم قربان ( و رفت )
کوک : ... کجا بودی ا.ت میدونی چقدر نگرانت شدم...
ا.ت : ... ببخشید.. داخل اتاقم بودم خواستم ..... کووووکک ... دستت داره خون میاد ( نگران)
کوک : شتت ... حواسم از این رفته بود ... چیزی نیست ا.ت یه خراش کوچیکه
ا.ت : کوک .. چیا یه خراش کوچیکه مگه نمیبینی داره خون میاد
کوک : ... دوباره شروع شد
ا.ت : .. دقیقاً... بیا بریم برات ببندمش ..
کوک : باشه
ا.ت ویو
داشتم با کوک حرف میزدم که یهو به دستش نگاه کردم که داره خون میاد نگرانش شدم که گفت دوباره شروع کرد .... گفتم دقیقاً و رفتیم تا براش ببندمش . لباسش را در اورد و نشست روی تخت من هم باند اوردم و نشستم روی تخت کنار دستش و خونش را پاک کردم و دورش را باند پیچی کردم . همینطوری که داشتم دستش را پانسمان میکردم که یهو سرم را اوردم بالا و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه
کوک ویو
ا.ت داشت دستم را پانسمان میکرد و من هم همینجوری داشتم نگاهش میکردم و محوش شده بودم که یهو ا.ت سرش را اورد بالا و باهم چشم تو چشم شدیم و بهم زل زده بودیم که یهو دیگه نتونستم و به ا.ت گفتم
کوک : ا.ت
ا.ت : .. ب.له
کوک : من ... من ... دوست دارم .
ا.ت : ... چ..یییی
کوک: ..دوست دارم
ا.ت : چیزه ... کوک
کوک : ..بله
ا.ت : راستش ... منم .. دوست دارم
کوک : .. واقعا.. ( ذوق)
ا.ت : ..اره ..
کوک : پس الان میتونم کاری که میخوام را بکنم
ا.ت : ( سرش را تکون داد )
کوک ویو
به ا.ت گفتم که دوسش دارم و ... باورم نمیشد اونم دوسم داشت ... خیلی ذوق داشتم .. و به ا.ت گفتم میتونم کاری که میخوام را بکنم و اون هم سرش را تکون داد و من نزدیک ا.ت شدم و ل.ب.ام را گذاشتم روی ل.ب.اش .
ا.ت ویو
باورم نمیشد ..... کوک من را ... دوس داره ... خیلی خیلی خوشحال شده بودم ... کوک بهم گفت میتونم ببوسمد و من هم سرم را تکون دادم و دیدم کوک اومد نزدیکم و ل.ب.اش را گذاشت روی ل.ب.ام ..
( صبح)
کوک ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت داخل بغلم مثل یک بچه گربه خوابیده . خیلی کیوت شده بود . همینطوری داشتم نگاهش میکردم که دیدم کم کم داره بیدار میشه
ا.ت ویو
چشمام را کم کم باز کردم و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه بهش لبخند زدم و اونم بهم لبخند زد که یهو....
پارت ۳۹ تموم شد ✨🤍✨🫠🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️🙃🪽🙃🪽
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸🙃✨🤍✨
شرط:
لایک: ۳۵
کامنت : ۲۰
گوشیم بالا داخل اتاقم بود رفتم بالا و گوشیم را برداشتم و خواستم زنگ بزنم که یهو صدای تیراندازی قطع شد . و منم دیگه گوشی را خاموش کردم و باعجله رفتم سمت اتاق کوک و دیدم که
کوک ویو
رفتم داخل اتاقم و دیدم که ا.ت نیست همه جای اتاق را دنبالش گشتم اما نبود خیلی خیلی نگران بودم که یهو ...
ات ویو
داشتم میرفتم داخل اتاق کوک که دیدم کوک پشت به در وایساده و هیچکاری هم نمیکنه خیالم راحت شد و سریع رفتم داخل اتاق و از پشت بغلش کردم
کوک ویو
لعنتی اگه دزدیده باشنش چییییی .. لعنتی همش تقصیر منه ... نتونستم.. ازش مراقبت کنم .... داخل اتاقم بودم و هیچ کاری هم نمیکردم و خیلی نگران بودم که یهو دیدم یکی از پشت بغلم کرد و دستاش را دور کمرم حلقه کرد. فهمیدم ا.تِ یه نفس عمیق کشیدم و دیگه نگران نبودم ... وایییییی خیلی خوشحال بودم که ا.ت اینجاست . برگشتم و ا.ت را از جلو بغل کردم .... و داخل بغلش یه نفس عمیق کشیدم و بوی عطر مست کننده ی بدنش را داخل ریه هام کردم و دیگه هیچ استرسی نداشتم ... انگار تعجب کرده بود ... اما بعد از چند دقیقه اونم من را بغل کرد ... چند مین اینطوری بودیم که یهو مایکل در اتاق را زد و من از ا.ت جداشدم
مایکل : ببخشید که مزاحمتون میشم قربان... فقط خواستم بگم که با من کاری ندارید چون باید برم
کوک : نه .... فقط تحقیق کن ببین این کار کارِ کی بوده
مایکل: چشم قربان ( و رفت )
کوک : ... کجا بودی ا.ت میدونی چقدر نگرانت شدم...
ا.ت : ... ببخشید.. داخل اتاقم بودم خواستم ..... کووووکک ... دستت داره خون میاد ( نگران)
کوک : شتت ... حواسم از این رفته بود ... چیزی نیست ا.ت یه خراش کوچیکه
ا.ت : کوک .. چیا یه خراش کوچیکه مگه نمیبینی داره خون میاد
کوک : ... دوباره شروع شد
ا.ت : .. دقیقاً... بیا بریم برات ببندمش ..
کوک : باشه
ا.ت ویو
داشتم با کوک حرف میزدم که یهو به دستش نگاه کردم که داره خون میاد نگرانش شدم که گفت دوباره شروع کرد .... گفتم دقیقاً و رفتیم تا براش ببندمش . لباسش را در اورد و نشست روی تخت من هم باند اوردم و نشستم روی تخت کنار دستش و خونش را پاک کردم و دورش را باند پیچی کردم . همینطوری که داشتم دستش را پانسمان میکردم که یهو سرم را اوردم بالا و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه
کوک ویو
ا.ت داشت دستم را پانسمان میکرد و من هم همینجوری داشتم نگاهش میکردم و محوش شده بودم که یهو ا.ت سرش را اورد بالا و باهم چشم تو چشم شدیم و بهم زل زده بودیم که یهو دیگه نتونستم و به ا.ت گفتم
کوک : ا.ت
ا.ت : .. ب.له
کوک : من ... من ... دوست دارم .
ا.ت : ... چ..یییی
کوک: ..دوست دارم
ا.ت : چیزه ... کوک
کوک : ..بله
ا.ت : راستش ... منم .. دوست دارم
کوک : .. واقعا.. ( ذوق)
ا.ت : ..اره ..
کوک : پس الان میتونم کاری که میخوام را بکنم
ا.ت : ( سرش را تکون داد )
کوک ویو
به ا.ت گفتم که دوسش دارم و ... باورم نمیشد اونم دوسم داشت ... خیلی ذوق داشتم .. و به ا.ت گفتم میتونم کاری که میخوام را بکنم و اون هم سرش را تکون داد و من نزدیک ا.ت شدم و ل.ب.ام را گذاشتم روی ل.ب.اش .
ا.ت ویو
باورم نمیشد ..... کوک من را ... دوس داره ... خیلی خیلی خوشحال شده بودم ... کوک بهم گفت میتونم ببوسمد و من هم سرم را تکون دادم و دیدم کوک اومد نزدیکم و ل.ب.اش را گذاشت روی ل.ب.ام ..
( صبح)
کوک ویو
از خواب بیدار شدم و دیدم ا.ت داخل بغلم مثل یک بچه گربه خوابیده . خیلی کیوت شده بود . همینطوری داشتم نگاهش میکردم که دیدم کم کم داره بیدار میشه
ا.ت ویو
چشمام را کم کم باز کردم و دیدم کوک داره بهم نگاه میکنه بهش لبخند زدم و اونم بهم لبخند زد که یهو....
پارت ۳۹ تموم شد ✨🤍✨🫠🪐
لطفاً حمایییییتتتت کنید ☺️🙃🪽🙃🪽
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸🙃✨🤍✨
شرط:
لایک: ۳۵
کامنت : ۲۰
۲۹.۳k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.