ازدواج اجباری پارت72
در زده شد گفتم بیا دیدم لاراست اومد تو با لبخند و بعد گفت
لارا:تو بهتری الان
لبخند زدم
ا.ت:بله بهترم ممنون لارا
اونم لبخند زد
لارا: این چای رو برا تو اوردم برا شکم دردت خوبه بخور و استراحت کن من خودم با مینا کارا رو میکنیم و اگه او جونگکوک احمق چیزی خواست بهش بگو بیاد پایین مابراش انجام میدیم
کلافه گفت با اینکه به جونگکوک حرف زد خوشم نیومد اما حرفی نزدم تا دلخور نشه
ا.ت:باشه ممنون
لارا:چیزی لازم نداری
ا.ت: نخیر ولی خالا میونه هوسوک مینا چطوره
لارا:اه عزیزم راستش خوبن باهم راه اومدن ولی هوسوک هنوزم از مینا عصبی و باهاش کم حرف میزنه ولی نگران نباش اون مثل این جونگکوک دیونه نیست و زود اشتی میکنه
ا.ت:امید وارم زود اشتی کنن
لارا:امیدوارم خب من برم فعلا
ا.ت:باشه
رفت منم نشستم وشروع کردم به خوردن چای گرم به خاطر عادت *ماهانم شکمم خیلی درد میکرد از صبح عزیت میشم لع*نتی فکنم به خاطر اون قر*ص هاست که میخورم
در باز شد و جونگکوک اومد تو اخم کرده بود میتونم ببینم که عصبی و خسته ست حتما یکی از کاراش مشکل داشته نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:الان بهتری
ا.ت:من بهترم و برات لباس گزاشتم
جونگکوک:باشه
وبعد کت و کراواتش رو پرت کرد رو مبل ورفت سمت حما*م این دیونه زیادی کثیفه همیشه لباساشو پرت میکنه این طرف و اون طرف دیگه حوصله نداشتم پس برشون نداشتم و فقط نشستم جونگکوک اومد بیرون و با موهای خیس نشست
جونگکوک:امروز چیکار کردی
ا.ت:هیچی فقط تو اتاق بودم
جونگکوک:این خوبه
ا.ت:این کجاش خوبه خسته شدم اینقد تو این اتاق نشستم
جونگکوک:پس چیکار کنیم
ا.ت:هیچی نباشه یه گوشی برام بگیر تا خودم باهاش سرگرم کنم
جونگکوک: اینقد بحث چیزی رو نکش وسط که گفتم نه یعنی نه تو نیازش نداری حالا رمان ها رو خوندی
ساکت چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم که نفس عمیقی کشید و گفت
جونگکوک:چیه باز شروع کردی ما خیلی وقته این بحث رو تموم کردیم پس حرفی نشنوم
ا.ت:باشه
جونگکوک:میخوای فردا بریم بیرون
با زوق گفتم
ا.ت:اره اره
خندید وگفت
جونگکوک: هیچ وقت ردش نمیکنی بیرون چی داره که اینقد دوست داری
ا.ت:هی چیزی نیست فقط خسته میشم بیرون حالمو بهتر میکنه
جونگکوک:همم
ا.ت:خب پاشو بریم پایین غذا بخوریم
پاشدیم رفتیم پایین غذا خوردیم بعد جمع کردن رفتم تو حیاط تهیونگ و جونگکوک اون طرف حیاط بودن منم نشستم تا یکم هوا بخورم این حیاط زیادی زیباست
دیدم جیمین و نارا با خوشحالی اومدن تو منو دیدن اومدن سمتم دیدم جونگکوک ازون طرف نگاه میکرد بعد احوال پرسی جیمین گفت
جیمین:پاشو بیا تو خبر خوبی براتون دارم
نارا هم یکم صداشو برد بالا و گفت
نارا: جونگکوک شما هم بیاید تو براتون خبر خوبی داریم
رفتیم تو همه نشسته بودیم و منتظر بودیم که جیمین گفت
جیمین:راستش این روزا نارا یکم حالش زود زود بد میشد ماهم رفتیم دکتر و اونا گفتن که خدارو شکر حالش خوبه و این فقط علائم های اوایل بارد*اریه
همه خوشحال بهشون تبریک میگفتند جین گفت
جین:هی فکر نمیکردید یکم زوده اما بازم تبریک میگم
هوسوک نارا رو بغ*ل کرد وگفت
هوسوک:تبریک میگم دوردونه داداش و تو داماد مراقب خواهرم باش
جیمین با لبخند گفت
جیمین:اوو معلومه
جونگکوک: تبریک میگم
نارا:ممنون اومیدوارم شما ها هم زود هر کدام یه بچه بیارید
کلافه نگاهش میکردم جیمینم بهم نگاه کرد و با چشم و ابرو داشت بهم میگفت که لبخند بزن جونگکوک گوشیش زنگ خورد و رفت بالا یکم نشستم بعد منم رفتم بالا همین که در اتاقمون رو باز کردم چی ببینم اب دهنم رو قورت دادم و به جونگکوک عصبی که رگ هاش زده بود بیرون و تو دستش قوتی قر*ص ها بود
لارا:تو بهتری الان
لبخند زدم
ا.ت:بله بهترم ممنون لارا
اونم لبخند زد
لارا: این چای رو برا تو اوردم برا شکم دردت خوبه بخور و استراحت کن من خودم با مینا کارا رو میکنیم و اگه او جونگکوک احمق چیزی خواست بهش بگو بیاد پایین مابراش انجام میدیم
کلافه گفت با اینکه به جونگکوک حرف زد خوشم نیومد اما حرفی نزدم تا دلخور نشه
ا.ت:باشه ممنون
لارا:چیزی لازم نداری
ا.ت: نخیر ولی خالا میونه هوسوک مینا چطوره
لارا:اه عزیزم راستش خوبن باهم راه اومدن ولی هوسوک هنوزم از مینا عصبی و باهاش کم حرف میزنه ولی نگران نباش اون مثل این جونگکوک دیونه نیست و زود اشتی میکنه
ا.ت:امید وارم زود اشتی کنن
لارا:امیدوارم خب من برم فعلا
ا.ت:باشه
رفت منم نشستم وشروع کردم به خوردن چای گرم به خاطر عادت *ماهانم شکمم خیلی درد میکرد از صبح عزیت میشم لع*نتی فکنم به خاطر اون قر*ص هاست که میخورم
در باز شد و جونگکوک اومد تو اخم کرده بود میتونم ببینم که عصبی و خسته ست حتما یکی از کاراش مشکل داشته نگاهم کرد و گفت
جونگکوک:الان بهتری
ا.ت:من بهترم و برات لباس گزاشتم
جونگکوک:باشه
وبعد کت و کراواتش رو پرت کرد رو مبل ورفت سمت حما*م این دیونه زیادی کثیفه همیشه لباساشو پرت میکنه این طرف و اون طرف دیگه حوصله نداشتم پس برشون نداشتم و فقط نشستم جونگکوک اومد بیرون و با موهای خیس نشست
جونگکوک:امروز چیکار کردی
ا.ت:هیچی فقط تو اتاق بودم
جونگکوک:این خوبه
ا.ت:این کجاش خوبه خسته شدم اینقد تو این اتاق نشستم
جونگکوک:پس چیکار کنیم
ا.ت:هیچی نباشه یه گوشی برام بگیر تا خودم باهاش سرگرم کنم
جونگکوک: اینقد بحث چیزی رو نکش وسط که گفتم نه یعنی نه تو نیازش نداری حالا رمان ها رو خوندی
ساکت چیزی نگفتم و به زمین خیره شدم که نفس عمیقی کشید و گفت
جونگکوک:چیه باز شروع کردی ما خیلی وقته این بحث رو تموم کردیم پس حرفی نشنوم
ا.ت:باشه
جونگکوک:میخوای فردا بریم بیرون
با زوق گفتم
ا.ت:اره اره
خندید وگفت
جونگکوک: هیچ وقت ردش نمیکنی بیرون چی داره که اینقد دوست داری
ا.ت:هی چیزی نیست فقط خسته میشم بیرون حالمو بهتر میکنه
جونگکوک:همم
ا.ت:خب پاشو بریم پایین غذا بخوریم
پاشدیم رفتیم پایین غذا خوردیم بعد جمع کردن رفتم تو حیاط تهیونگ و جونگکوک اون طرف حیاط بودن منم نشستم تا یکم هوا بخورم این حیاط زیادی زیباست
دیدم جیمین و نارا با خوشحالی اومدن تو منو دیدن اومدن سمتم دیدم جونگکوک ازون طرف نگاه میکرد بعد احوال پرسی جیمین گفت
جیمین:پاشو بیا تو خبر خوبی براتون دارم
نارا هم یکم صداشو برد بالا و گفت
نارا: جونگکوک شما هم بیاید تو براتون خبر خوبی داریم
رفتیم تو همه نشسته بودیم و منتظر بودیم که جیمین گفت
جیمین:راستش این روزا نارا یکم حالش زود زود بد میشد ماهم رفتیم دکتر و اونا گفتن که خدارو شکر حالش خوبه و این فقط علائم های اوایل بارد*اریه
همه خوشحال بهشون تبریک میگفتند جین گفت
جین:هی فکر نمیکردید یکم زوده اما بازم تبریک میگم
هوسوک نارا رو بغ*ل کرد وگفت
هوسوک:تبریک میگم دوردونه داداش و تو داماد مراقب خواهرم باش
جیمین با لبخند گفت
جیمین:اوو معلومه
جونگکوک: تبریک میگم
نارا:ممنون اومیدوارم شما ها هم زود هر کدام یه بچه بیارید
کلافه نگاهش میکردم جیمینم بهم نگاه کرد و با چشم و ابرو داشت بهم میگفت که لبخند بزن جونگکوک گوشیش زنگ خورد و رفت بالا یکم نشستم بعد منم رفتم بالا همین که در اتاقمون رو باز کردم چی ببینم اب دهنم رو قورت دادم و به جونگکوک عصبی که رگ هاش زده بود بیرون و تو دستش قوتی قر*ص ها بود
۴۰.۴k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.