وقتی میخواد دلت و بدست بیاره p2
که با دیدن یه گل دیگه با خنده نگاش کردی
+ میخوایی تو گل غرقم کنی نه ؟؟
_ اوهوم
شروع کردید با هم راه رفتن
لینو کاملا خودشو پوشونده بود با ماسک و کلاه و عینک و..
تو کوچه پس کوچه ها راه میرفتید هیچ حرفی نداشتی بزنی و فقط به حرفاش گوش میدادی
به اینکه تو این هفته چیکارا انجام داده یا فردا باید چه کارایی انجام بده ... راجب شوخیاش با پسرا ... خاطره های بچگیش
فقط بهش نگاه میکردی
_ بعد من بردم و فیلیکس مجبور شد بره بستنی بخره برا ....
با دیدن اینکه هیچ حرفی نمیزدی ادامه ی حرفشو خورد و گفت : نمیخوایی چیزی بگی ؟ ری اکشنی ؟ حرفی ؟ پاسخی ؟
بهش نگاه کردی : دارم گوش میدم
دیگه تا چند دقیقه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد
همینطور که راه میرفتید انگشتای پسر کنارت و رو دستت حس کردی
به فضای بینتون نگاه کردی ... دیدی دستت و محکم گرفته و یه لبخند شیرینی رو صورتش بود انگار که راضی بود از انجام این کار یهوییش
این درست نبود ... اول اینکه بینتون اختلاف سنی عه شدیدی داشتید ... دوم اینکه از ملیت های مختلفی بودید ... سوم اینکه اون ... اون یه سلبریتی بود
دوباره این سه موضوع تو ذهنت مرور شد
ناخواسته یا خواسته دستت و از دستش کشیدی بیرون که شکه نگات کرد
دست از راه رفتن کشید و نگات کرد : مشکلت چیه آخه ؟ هر چی سعی میکنم بهت نزدیک شم خودتو دور میکنی
هیچی نگفتی ... معلوم بود دلش ازت خیلی پر بود ....
_ نه حرف میزنی نه نگام میکنی نه جواب تماسام و درست میدی
وقتی قبول کردی باهام بیایی بیرون فکر کردم نظرت راجبم عوض شده اما انگار نه انگار ..
با حرف آخری که زد بغضت گرفت : فقط یه دلیل بیار که بفهمم چرا اینطوری رفتار میکنی .. پس آت قبلی که من عاشقش شدم کو ؟؟
راست میگفت از وقتی فهمیدی بهت علاقه داره خودتو گم کرده بودی ..
صداشو بالا تر برد : دلیلتو بگو دیگه لعنتی ..
بغض تو گلوت و قورت دادی : اگه رابطمون و اعلام کنی چی ؟؟ با هیت ها چجوری مقابله میکنی ها ؟
_ من درستش میکنم نمیزارم آسیبی برسه بهمون
+ ما اختلاف سنیمون زیاده ..
_ سن فقط یه عدده ..
+ من ایرانیم ..
_ من کره ایم ... چه مشکلی داره ؟؟
داشت بهونه میتراشید واسه همه دلیلات
اعصابت خراب شد و گفتی : یه روز دیگه حرف میزنیم ... البته شاید
راهت و کشیدی که بری
مین هو از شونه هات گرفت و هولت داد به سمت دیوار پشتت
با چشمای درشت نگاش کردی : چیکار میکنی
_ نمیبینی دارم برای بدست آوردن چیکارا میکنم ؟؟
شروع کردن موهای جلوی صورتت رو داد پشت گوشت در همین حین حرفشو ادامه داد : بیا و یه بار بهم اعتماد کن ... هوم ؟؟؟
بیا و یه بار قلبتو بده بهم تا ببینی چجوری ازش محافظت میکنم ..
فقط بیا ... باشه ؟؟
حرفاش قشنگ تر از اونی بود که بخوایی دست رد به سینش بزنی
لبخندی بهش زدی .. که میشد بهش گفت نشونه رضایت
صورتش و بهت نزدیک کرد و ....
از خاطراتت بیرون اومدی .. الان یک سال از اون روز میگذشت .. خانواده هاتون ابخصوص اعضا زتون حمایت کردن ... به هر حال انتقاد هم میشد ازتون اما مینهو از خیلی هاتون شکایت کرده بود و به قولی داشت ازت در برابرشون محافظت میکرد ...
+ میخوایی تو گل غرقم کنی نه ؟؟
_ اوهوم
شروع کردید با هم راه رفتن
لینو کاملا خودشو پوشونده بود با ماسک و کلاه و عینک و..
تو کوچه پس کوچه ها راه میرفتید هیچ حرفی نداشتی بزنی و فقط به حرفاش گوش میدادی
به اینکه تو این هفته چیکارا انجام داده یا فردا باید چه کارایی انجام بده ... راجب شوخیاش با پسرا ... خاطره های بچگیش
فقط بهش نگاه میکردی
_ بعد من بردم و فیلیکس مجبور شد بره بستنی بخره برا ....
با دیدن اینکه هیچ حرفی نمیزدی ادامه ی حرفشو خورد و گفت : نمیخوایی چیزی بگی ؟ ری اکشنی ؟ حرفی ؟ پاسخی ؟
بهش نگاه کردی : دارم گوش میدم
دیگه تا چند دقیقه هیچ حرفی بینتون رد و بدل نشد
همینطور که راه میرفتید انگشتای پسر کنارت و رو دستت حس کردی
به فضای بینتون نگاه کردی ... دیدی دستت و محکم گرفته و یه لبخند شیرینی رو صورتش بود انگار که راضی بود از انجام این کار یهوییش
این درست نبود ... اول اینکه بینتون اختلاف سنی عه شدیدی داشتید ... دوم اینکه از ملیت های مختلفی بودید ... سوم اینکه اون ... اون یه سلبریتی بود
دوباره این سه موضوع تو ذهنت مرور شد
ناخواسته یا خواسته دستت و از دستش کشیدی بیرون که شکه نگات کرد
دست از راه رفتن کشید و نگات کرد : مشکلت چیه آخه ؟ هر چی سعی میکنم بهت نزدیک شم خودتو دور میکنی
هیچی نگفتی ... معلوم بود دلش ازت خیلی پر بود ....
_ نه حرف میزنی نه نگام میکنی نه جواب تماسام و درست میدی
وقتی قبول کردی باهام بیایی بیرون فکر کردم نظرت راجبم عوض شده اما انگار نه انگار ..
با حرف آخری که زد بغضت گرفت : فقط یه دلیل بیار که بفهمم چرا اینطوری رفتار میکنی .. پس آت قبلی که من عاشقش شدم کو ؟؟
راست میگفت از وقتی فهمیدی بهت علاقه داره خودتو گم کرده بودی ..
صداشو بالا تر برد : دلیلتو بگو دیگه لعنتی ..
بغض تو گلوت و قورت دادی : اگه رابطمون و اعلام کنی چی ؟؟ با هیت ها چجوری مقابله میکنی ها ؟
_ من درستش میکنم نمیزارم آسیبی برسه بهمون
+ ما اختلاف سنیمون زیاده ..
_ سن فقط یه عدده ..
+ من ایرانیم ..
_ من کره ایم ... چه مشکلی داره ؟؟
داشت بهونه میتراشید واسه همه دلیلات
اعصابت خراب شد و گفتی : یه روز دیگه حرف میزنیم ... البته شاید
راهت و کشیدی که بری
مین هو از شونه هات گرفت و هولت داد به سمت دیوار پشتت
با چشمای درشت نگاش کردی : چیکار میکنی
_ نمیبینی دارم برای بدست آوردن چیکارا میکنم ؟؟
شروع کردن موهای جلوی صورتت رو داد پشت گوشت در همین حین حرفشو ادامه داد : بیا و یه بار بهم اعتماد کن ... هوم ؟؟؟
بیا و یه بار قلبتو بده بهم تا ببینی چجوری ازش محافظت میکنم ..
فقط بیا ... باشه ؟؟
حرفاش قشنگ تر از اونی بود که بخوایی دست رد به سینش بزنی
لبخندی بهش زدی .. که میشد بهش گفت نشونه رضایت
صورتش و بهت نزدیک کرد و ....
از خاطراتت بیرون اومدی .. الان یک سال از اون روز میگذشت .. خانواده هاتون ابخصوص اعضا زتون حمایت کردن ... به هر حال انتقاد هم میشد ازتون اما مینهو از خیلی هاتون شکایت کرده بود و به قولی داشت ازت در برابرشون محافظت میکرد ...
۵.۳k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.