میراث ابدی۲ 💜پــارت۲۴💜 کپ👇
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فکر کردن تمام شب آسوده خوابیدم. من بدون بوگوم یه شبم نمیتونم بخوابم همیشه منو بوگوم کنار هم میخوابیدیم. یعنی بوگوم کجاست الان؟...........
خواجه هی: عالیجناب دارم میام داخل.
چی چرا میاد داخل؟ نه نباید بیاد. در باز شد و اومد داخل. سرشو بلند کرد و با تعجب بهم خیره شد. منم خیرش شده بودم. یهو به خودش اومد و درو زود بست. اومد کنارم نشست. ساکت نگاش میکردم............
خواجه هی: عالیجناب این چه وضعیه؟ اگه یه ندیمه اینطوری ببیننتون چی؟ میخوایید آبروی پادشاهو ببرید؟
پشت سر هم چند پلک زدم. منظورشو گرفتم. بیخیال لباسمو پوشیدم..............
ــ نترس هیچی نمیشه.
خواجه هی: صبحونتون حاضره.
صبحونه؟ ساعت چنده؟...........
ــ مگه ساعت چنده؟
خواجه هی: هفت صبح.
فهمیدم............
ــ اسم کوچیکت چیه؟
خواجه هی: اسم کوچیک منو میخوایید چیکار؟
ــ خب از این به بعد همیشه همرام خواهی بود و منم عادت ندارم کسیو که همیشه همراهمه رو با فامیلیش صدا کنم.
خواجه هی: من ازتون بزرگترم.
زدم به شونش..........
ــ خواجه جان ول کن ما بین خودمون اینطور حرفا نداریم که.
خواجه هی: ولی..
ای خدا این ول کن نیستا...........
ــ اسمتو میگی یا بندازمت بیرون.
خواجه هی: هی سان شی
بشکنی زدم............
ــ خب سانشی من امروز میخوام صبحونمو با پسران جناح راست بخورم.
نمیتونم فقط بوگومو بگم ممکنه بقیشون از من ناراحت بشن.............
سانشی: ولی عالیجناب
ــ ولی بی ولی بهشون زود خبر بده ساعت هفت و نیم صبحونه میخوریم اینجاااا.
سانشی: چشم.
سرشو چرخوند به طرف دیگه و زیر لب گفت:« عجب گیر آدمی افتادیما.» خنده ریز و آروی کردم. هنوز اولاشه سانشی جون...........
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
فکر کردن تمام شب آسوده خوابیدم. من بدون بوگوم یه شبم نمیتونم بخوابم همیشه منو بوگوم کنار هم میخوابیدیم. یعنی بوگوم کجاست الان؟...........
خواجه هی: عالیجناب دارم میام داخل.
چی چرا میاد داخل؟ نه نباید بیاد. در باز شد و اومد داخل. سرشو بلند کرد و با تعجب بهم خیره شد. منم خیرش شده بودم. یهو به خودش اومد و درو زود بست. اومد کنارم نشست. ساکت نگاش میکردم............
خواجه هی: عالیجناب این چه وضعیه؟ اگه یه ندیمه اینطوری ببیننتون چی؟ میخوایید آبروی پادشاهو ببرید؟
پشت سر هم چند پلک زدم. منظورشو گرفتم. بیخیال لباسمو پوشیدم..............
ــ نترس هیچی نمیشه.
خواجه هی: صبحونتون حاضره.
صبحونه؟ ساعت چنده؟...........
ــ مگه ساعت چنده؟
خواجه هی: هفت صبح.
فهمیدم............
ــ اسم کوچیکت چیه؟
خواجه هی: اسم کوچیک منو میخوایید چیکار؟
ــ خب از این به بعد همیشه همرام خواهی بود و منم عادت ندارم کسیو که همیشه همراهمه رو با فامیلیش صدا کنم.
خواجه هی: من ازتون بزرگترم.
زدم به شونش..........
ــ خواجه جان ول کن ما بین خودمون اینطور حرفا نداریم که.
خواجه هی: ولی..
ای خدا این ول کن نیستا...........
ــ اسمتو میگی یا بندازمت بیرون.
خواجه هی: هی سان شی
بشکنی زدم............
ــ خب سانشی من امروز میخوام صبحونمو با پسران جناح راست بخورم.
نمیتونم فقط بوگومو بگم ممکنه بقیشون از من ناراحت بشن.............
سانشی: ولی عالیجناب
ــ ولی بی ولی بهشون زود خبر بده ساعت هفت و نیم صبحونه میخوریم اینجاااا.
سانشی: چشم.
سرشو چرخوند به طرف دیگه و زیر لب گفت:« عجب گیر آدمی افتادیما.» خنده ریز و آروی کردم. هنوز اولاشه سانشی جون...........
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
ـ.
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره 💜
#میراث_ابدی #میراث_ابدی۲
۸.۳k
۱۰ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.