پارت۵۳
اين و که گفتم هر دو ترکيدن. نويد بين خنده گفت:
ـ تا حالا دختري مثل شما نديده بودم.
ـ براي اين که من يه دونه ام.
احسان گفت:
ـ واقعاً.
نگاهم به انگشت حلقه ي احسان افتاد و ديدم که حلقه توي دستشه. پس زن داشت! ولي نويد مشخص بود که مجرده. سر و گوشش هم بيشتر مي جنبيد. چک رو از کيفم در آوردم و به دست ماني دادم و گفتم:
ـ خب ماني جون من ديگه مي رم خونه.
ـ مگه قرار نيست امشب خونه ي ما باشين؟
ـ مي رم خونه آماده مي شم و بعد ميام.
ـ خب اگه کاري نداري بمون دو ساعت ديگه با هم مي ريم خونه.
ـ نــــه! مي خوام برم خونه خودم و تزيين کنم، شب جلوي اون داداش چلغوزت کم و کسري نداشته باشم.
ماني فقط مي خنديد و چيزي نمي گفت. احسان و نويد هم ديگه آزادانه مي خنديدن. بلند شدم و گفتم:
ـ خيلي خب، من رفتم. ديگه شماها هم حتما يه دَشووري برين که خدايي ناکرده خودتون و نجس نکنين.
دوباره صداي شليک خنده بلند شد و من در حالي که لبخند مي زدم، از در شرکت ماني بيرون رفتم.
جلوي در خونه ي آتوسا که خونه اي ويلايي و بزرگ بود از تاکسي با عزيز جون پياده شديم. دستي به مانتوم کشيدم و به طرف زنگ رفتم. عزيز پول تاکسي رو داد و کنار من ايستاد. زنگ رو فشردم و چيزي طول نکشيد که در باز شد. بدون اين که
(خب دیگه بستونه بترکونیا ازتون کامنت میخواممم)
ـ تا حالا دختري مثل شما نديده بودم.
ـ براي اين که من يه دونه ام.
احسان گفت:
ـ واقعاً.
نگاهم به انگشت حلقه ي احسان افتاد و ديدم که حلقه توي دستشه. پس زن داشت! ولي نويد مشخص بود که مجرده. سر و گوشش هم بيشتر مي جنبيد. چک رو از کيفم در آوردم و به دست ماني دادم و گفتم:
ـ خب ماني جون من ديگه مي رم خونه.
ـ مگه قرار نيست امشب خونه ي ما باشين؟
ـ مي رم خونه آماده مي شم و بعد ميام.
ـ خب اگه کاري نداري بمون دو ساعت ديگه با هم مي ريم خونه.
ـ نــــه! مي خوام برم خونه خودم و تزيين کنم، شب جلوي اون داداش چلغوزت کم و کسري نداشته باشم.
ماني فقط مي خنديد و چيزي نمي گفت. احسان و نويد هم ديگه آزادانه مي خنديدن. بلند شدم و گفتم:
ـ خيلي خب، من رفتم. ديگه شماها هم حتما يه دَشووري برين که خدايي ناکرده خودتون و نجس نکنين.
دوباره صداي شليک خنده بلند شد و من در حالي که لبخند مي زدم، از در شرکت ماني بيرون رفتم.
جلوي در خونه ي آتوسا که خونه اي ويلايي و بزرگ بود از تاکسي با عزيز جون پياده شديم. دستي به مانتوم کشيدم و به طرف زنگ رفتم. عزيز پول تاکسي رو داد و کنار من ايستاد. زنگ رو فشردم و چيزي طول نکشيد که در باز شد. بدون اين که
(خب دیگه بستونه بترکونیا ازتون کامنت میخواممم)
۱.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.