《 اولین دیدار برای چندمین بار 》The last part
ویو ات :
ات : چس چرا اینکارو باهام میکنی ؟ ها ؟( داد )
کوک : دست خودم نیست . حسی بهت ندارم ولی دلم میخواد ببوسمت ، بهت دست بزنم ، باهات بخوابم و .... نمیدونم
ات : علاقه خاصی هم به اذیت کردن من داری ( عصبی )
اینو گفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون .
همون موقع بقیه اومدن .
لیا : ات جات خالی بود
ته : خیلی حس خوبی داشت
فلیکس : شبش بهتر از روز بود
همون موقع جونگ کوک هم اومد
مینا : توهم اینجا بودی ؟ باهم چیکار کردین کلکا ؟
ات : انتظار چی داری ؟
مینا : شاید .... بوسه..... لاس زدن ....
ات : بسه
هوسوک : جالبه دلم میخواد درباره رابطه شما دوتا بدونم ( لبخند شیطانی )
کوک : کدوم رابطه ؟
ات : مادوتا دوتا دوست بیش نیستیم
لیا : چرا ....
فلیکس و لیا : مشکوک میزنین ؟
مینا : همو بوسیدین ؟
ات و کوک : نه !
ته : باوووشهههه
رفتیم داخل ، کارای لازم رو کردیم و خوابیدیم .
صبح که بیدار شدم دیدم لیا و مینا دارن وسایلو جمع میکنن . ( اینا وسایلو از هتل آورده بودن اینجا تا مستقیم برگردن سئول )
ات : سلام
مینا : علیک
ات : بقیه کجان ؟
مینا : جی هوپ و فلیکس و تهیونگ بردن جونگ کوک رو برسونن فرودگاه
لیا : بالاخره از دستش راحت شدی
ات : کجا رفت ؟
مینا : میره آمریکا ، بخاطر کار .
ات : آها ، برای جند وقت
مینا : ۵ سال
ات : آ.....آها ..... باشه ... مرسی
لیا : توهم پاشو کاراتو بکن بعد اومدنشون برمیگردیم سئول .
ات : باش
پاشدم رفتم دسشویی . داشت میرفت ؟ بدون خدافظی ؟ همینجوری منو دست انداخت و رفت ؟ چرا ؟ بغضم گرفته بود . کارای لازم رو کردم و رفتم بیرون .
وسایلم جمع بود . لباسامو عوض کردم
ات : من میرم یکم قدم بزنم .
مینا : بای
لیا : به سلامت
رفتم بیرون . همینجوری قدم میزدم که رسیدم به جاده . به جاده زل زده بودم که یهو تمام خاطرات گذشتم جلوی چشمام مرور شد . اون جونگ کوک بود . مادر و پدرم هیچوقت نرفته بودن سفر ، اون کشته بودشون . یک چیزی حس کردم ، حس عشق . سریع دستم رو گرفتم به جاده که تاکسی برام نگه داشت . گفتم بره فرودگاه .
طول کشید ولی بعد ۱۰ مین رسیدیم . سریع پولو حساب کردم ، پیاده شدم که دیدم ماشین تهیونگ حرکت کرد . سریع رفتم داخل . همه جارو گشتم تا پیداش کنم . رفتم پذیرش
ات : سلام خانم پرواز ججو نیویورک حرکت کرده ؟
؟؟ : بله خانم
دیگه وقتم تموم شده بود . ناامید شدم . تشکر کردم و آروم آروم راه رفتم .
؟؟ : ات .... ات .....
سرمو بالا کردم . امکان نداشت !
ویو کوک :
نشسته بودم توی هواپیما که خاطراتی جلوی چشمام اومد . همه ی اون لحظاتی که توی تصادف از دست داده بودم .... عشقم به ات .... من چیکار کردم .. من میخواستم اونو بکشم ؟
میخواستم برم بیرون که نذاشتن ولی من هرجوری بود از هواپیما خارج شدم . جوری میدویدم که انگار آخر دنیاست . از دور یکی رو دیدم که آشنا میزد ... اون .... اون ات بود ! سریع دویدم و صداش کردم
کوک : ات .... ات ....
توی فاصله چند متریش وایستادم .
ویو ات :
سرمو بالا کردم و بهش زل زدم . لبخندی روی لبام نشست و بغضم شکست . پرواز هارو همینجوری صدا میکردن و منو اون با چشم های گریون و لبخند به لب به هم نگاه میکردیم .
ات : کوک ( نسبتا بلند )
کوک : جونم ( نسبتا بلند )
ات : دوست دارم ( نسبتا بلند )
کوک : منم .... دوست دارم ....
این بود.... پایان..... داستان ......ات .... و .....جونگ کوک 🖤🥀
ات : چس چرا اینکارو باهام میکنی ؟ ها ؟( داد )
کوک : دست خودم نیست . حسی بهت ندارم ولی دلم میخواد ببوسمت ، بهت دست بزنم ، باهات بخوابم و .... نمیدونم
ات : علاقه خاصی هم به اذیت کردن من داری ( عصبی )
اینو گفتم و از آشپزخونه رفتم بیرون .
همون موقع بقیه اومدن .
لیا : ات جات خالی بود
ته : خیلی حس خوبی داشت
فلیکس : شبش بهتر از روز بود
همون موقع جونگ کوک هم اومد
مینا : توهم اینجا بودی ؟ باهم چیکار کردین کلکا ؟
ات : انتظار چی داری ؟
مینا : شاید .... بوسه..... لاس زدن ....
ات : بسه
هوسوک : جالبه دلم میخواد درباره رابطه شما دوتا بدونم ( لبخند شیطانی )
کوک : کدوم رابطه ؟
ات : مادوتا دوتا دوست بیش نیستیم
لیا : چرا ....
فلیکس و لیا : مشکوک میزنین ؟
مینا : همو بوسیدین ؟
ات و کوک : نه !
ته : باوووشهههه
رفتیم داخل ، کارای لازم رو کردیم و خوابیدیم .
صبح که بیدار شدم دیدم لیا و مینا دارن وسایلو جمع میکنن . ( اینا وسایلو از هتل آورده بودن اینجا تا مستقیم برگردن سئول )
ات : سلام
مینا : علیک
ات : بقیه کجان ؟
مینا : جی هوپ و فلیکس و تهیونگ بردن جونگ کوک رو برسونن فرودگاه
لیا : بالاخره از دستش راحت شدی
ات : کجا رفت ؟
مینا : میره آمریکا ، بخاطر کار .
ات : آها ، برای جند وقت
مینا : ۵ سال
ات : آ.....آها ..... باشه ... مرسی
لیا : توهم پاشو کاراتو بکن بعد اومدنشون برمیگردیم سئول .
ات : باش
پاشدم رفتم دسشویی . داشت میرفت ؟ بدون خدافظی ؟ همینجوری منو دست انداخت و رفت ؟ چرا ؟ بغضم گرفته بود . کارای لازم رو کردم و رفتم بیرون .
وسایلم جمع بود . لباسامو عوض کردم
ات : من میرم یکم قدم بزنم .
مینا : بای
لیا : به سلامت
رفتم بیرون . همینجوری قدم میزدم که رسیدم به جاده . به جاده زل زده بودم که یهو تمام خاطرات گذشتم جلوی چشمام مرور شد . اون جونگ کوک بود . مادر و پدرم هیچوقت نرفته بودن سفر ، اون کشته بودشون . یک چیزی حس کردم ، حس عشق . سریع دستم رو گرفتم به جاده که تاکسی برام نگه داشت . گفتم بره فرودگاه .
طول کشید ولی بعد ۱۰ مین رسیدیم . سریع پولو حساب کردم ، پیاده شدم که دیدم ماشین تهیونگ حرکت کرد . سریع رفتم داخل . همه جارو گشتم تا پیداش کنم . رفتم پذیرش
ات : سلام خانم پرواز ججو نیویورک حرکت کرده ؟
؟؟ : بله خانم
دیگه وقتم تموم شده بود . ناامید شدم . تشکر کردم و آروم آروم راه رفتم .
؟؟ : ات .... ات .....
سرمو بالا کردم . امکان نداشت !
ویو کوک :
نشسته بودم توی هواپیما که خاطراتی جلوی چشمام اومد . همه ی اون لحظاتی که توی تصادف از دست داده بودم .... عشقم به ات .... من چیکار کردم .. من میخواستم اونو بکشم ؟
میخواستم برم بیرون که نذاشتن ولی من هرجوری بود از هواپیما خارج شدم . جوری میدویدم که انگار آخر دنیاست . از دور یکی رو دیدم که آشنا میزد ... اون .... اون ات بود ! سریع دویدم و صداش کردم
کوک : ات .... ات ....
توی فاصله چند متریش وایستادم .
ویو ات :
سرمو بالا کردم و بهش زل زدم . لبخندی روی لبام نشست و بغضم شکست . پرواز هارو همینجوری صدا میکردن و منو اون با چشم های گریون و لبخند به لب به هم نگاه میکردیم .
ات : کوک ( نسبتا بلند )
کوک : جونم ( نسبتا بلند )
ات : دوست دارم ( نسبتا بلند )
کوک : منم .... دوست دارم ....
این بود.... پایان..... داستان ......ات .... و .....جونگ کوک 🖤🥀
۱۷.۱k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.