part: 16
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
*ویو انالی*
الیا با حرص بر گشت
الیا: یکی یکی برید رو ترازو
حتی بهم نگاه نمیکرد
پوزخندی به این بچه بازیایش زدم
امه بالای ۵۵ کیلو بودن
که یکیشون ۶۱ در امد
الیا: ببینم نکنه خرصی؟؟؟....تو باید یکم کم کنی....بعدی
پاشدم رفتم سمت ترازو
که تهکو پیداشون شد ای بابا
داشتن به طرفمکن میومدن که در اصل با الیا کار داشتن
رومو دادم الیا که حواسش به ترازو بود
سرمو پایین گرفتم
۴۹ کیلو
الیا بهم نگاه کرد
الیا : تو پوست استخونی کهههه ...یکم به خودت برسسسس
چشامو بستمم
انا: سر من داد نزنن....
صدای حونگکوک امد
کوک: دختر تو خیلی کم وزنیاا ..ریزیی
بهش نگاه کردم
خو به تو چه؟
ته: الیا بس کن این مسخره بازیارو بیا دنبالم
الیا: باش
ستاییشون به سمت ماشینی رفتن
کوک: برید داخلل اتاقاتون ...
به سمت خونه رفتیم
واقعا کل امروز مسخره بازی بود
رفتم اتاق داخل همون رخت خوابی که تکون نخورده بود دراز کشیدم
یکی از دخترا: الیا خیلی مغروره ....انالی خوب تو کاسش میزاره
دختر دیگه: ارع موافقم اگه اناللی نبود الیا میخواست بهمون زور بگهه
دختر اولیه: ولی به اینم فک کن ایندمون قراره چجوری بشه؟
دختر دومی: وای نگوو ...بگیر بخواب که فقط خوابیدن باعث میشه این زندگیو فراموش کنیم
دختر اولی: باشه
سر ظهر بودو همه خسته رو به دیوار بودم
بیچاره هاا
دیگه متوجه چییزی نشدم و........
▪پرش به یه شب قبل مهمونی▪
با داد بیدار شدم
اایا: بیدار شیدددددد
ای خدا ازت نگزره نشستم و بهش نگاه کردم
اانا: الان کارمون چیه جناب مثلا رئیس ؟
الیا: هیچی
انا: پس چی میخوای ازمون؟؟
الیا: هیچی بخوابید
رفت و درو بست متکارو به سمت در پرت کردمم
مرض داریییی مگههه
بقیه دوباره خواستن بخوابن که پاشدم متکارو بردارم درو باز کردم که کل خونه تو سکوت بود مگه ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم که ۱ بامداد بود
پشمام چقدر خوابیدیم
هر چند امروز الیا مجبورمون کرد خیلی کارا برای زیبایی انجام بدیم
تشنمه
با خودم گفتم لابد الیا هنوز نرفته اتاقش و بهش بگم
درو باز کردم و خارج شدم
انا: الیاااا
ولی خبری نشد رفتم بالا و وارد پذیرایی شدم
چقدر خونه ترسناکه
تشنمههه
ته: تو کلا شبا دوست داری بیای بیرون؟
سرمو چرخوندم طرف صدا که از بالای پله ها بود و تهیونگ اونجا داشت میومد به پایین
انا: من امدم دنبال الیا ...که یه دفعه نا پدید شد
ته: اها..تو راست میگی
انا: بخدا راس....بیخیال
با کنایه گفت:
_ برای فردا هیجان داری نه؟
به قیافش نگاه کردم
به امید دیدن یه لبخند کنایه امیز ولی اونم نبود سرده خالص چطوری میتونه لحنشو اینطوری کنه ولی قیافش تغییری نکنه...؟؟
____
بچه ها پارت دارم ولی نمیتونم بزارم باید یه ساعت وایسم
*ویو انالی*
الیا با حرص بر گشت
الیا: یکی یکی برید رو ترازو
حتی بهم نگاه نمیکرد
پوزخندی به این بچه بازیایش زدم
امه بالای ۵۵ کیلو بودن
که یکیشون ۶۱ در امد
الیا: ببینم نکنه خرصی؟؟؟....تو باید یکم کم کنی....بعدی
پاشدم رفتم سمت ترازو
که تهکو پیداشون شد ای بابا
داشتن به طرفمکن میومدن که در اصل با الیا کار داشتن
رومو دادم الیا که حواسش به ترازو بود
سرمو پایین گرفتم
۴۹ کیلو
الیا بهم نگاه کرد
الیا : تو پوست استخونی کهههه ...یکم به خودت برسسسس
چشامو بستمم
انا: سر من داد نزنن....
صدای حونگکوک امد
کوک: دختر تو خیلی کم وزنیاا ..ریزیی
بهش نگاه کردم
خو به تو چه؟
ته: الیا بس کن این مسخره بازیارو بیا دنبالم
الیا: باش
ستاییشون به سمت ماشینی رفتن
کوک: برید داخلل اتاقاتون ...
به سمت خونه رفتیم
واقعا کل امروز مسخره بازی بود
رفتم اتاق داخل همون رخت خوابی که تکون نخورده بود دراز کشیدم
یکی از دخترا: الیا خیلی مغروره ....انالی خوب تو کاسش میزاره
دختر دیگه: ارع موافقم اگه اناللی نبود الیا میخواست بهمون زور بگهه
دختر اولیه: ولی به اینم فک کن ایندمون قراره چجوری بشه؟
دختر دومی: وای نگوو ...بگیر بخواب که فقط خوابیدن باعث میشه این زندگیو فراموش کنیم
دختر اولی: باشه
سر ظهر بودو همه خسته رو به دیوار بودم
بیچاره هاا
دیگه متوجه چییزی نشدم و........
▪پرش به یه شب قبل مهمونی▪
با داد بیدار شدم
اایا: بیدار شیدددددد
ای خدا ازت نگزره نشستم و بهش نگاه کردم
اانا: الان کارمون چیه جناب مثلا رئیس ؟
الیا: هیچی
انا: پس چی میخوای ازمون؟؟
الیا: هیچی بخوابید
رفت و درو بست متکارو به سمت در پرت کردمم
مرض داریییی مگههه
بقیه دوباره خواستن بخوابن که پاشدم متکارو بردارم درو باز کردم که کل خونه تو سکوت بود مگه ساعت چنده؟
به ساعت نگاه کردم که ۱ بامداد بود
پشمام چقدر خوابیدیم
هر چند امروز الیا مجبورمون کرد خیلی کارا برای زیبایی انجام بدیم
تشنمه
با خودم گفتم لابد الیا هنوز نرفته اتاقش و بهش بگم
درو باز کردم و خارج شدم
انا: الیاااا
ولی خبری نشد رفتم بالا و وارد پذیرایی شدم
چقدر خونه ترسناکه
تشنمههه
ته: تو کلا شبا دوست داری بیای بیرون؟
سرمو چرخوندم طرف صدا که از بالای پله ها بود و تهیونگ اونجا داشت میومد به پایین
انا: من امدم دنبال الیا ...که یه دفعه نا پدید شد
ته: اها..تو راست میگی
انا: بخدا راس....بیخیال
با کنایه گفت:
_ برای فردا هیجان داری نه؟
به قیافش نگاه کردم
به امید دیدن یه لبخند کنایه امیز ولی اونم نبود سرده خالص چطوری میتونه لحنشو اینطوری کنه ولی قیافش تغییری نکنه...؟؟
____
بچه ها پارت دارم ولی نمیتونم بزارم باید یه ساعت وایسم
۱۹.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.