darknessپارت³
darknessپارت³
...
صبح"
چادر و وسایل هارو جم کردن و راه افتادیم
رسیدیم به یه سرزمین خیلی بزرگ حتما از الان به بعد اینجا باید زندگی کنم
به مردمش نگاه کردم همشون ناراحت سرد و بی روح بودن انگار هیچی براشون مهم نبود اومدن وایستادن و احترام گذاشتن در دروازه قصر باز کردن کمکم کردن
از اسبم بیام پایین
کوک:ملکه رو به اتاقشون همراهی کنید و حاضرش کنید امروز مراسمه
همه احترام گذاشتن منو همراهی کردن به اتاقم به اتاق دور تا دور نگاه کردم همه چیزیش با چیزای عجیب غریب درست کرده بودن مثلا فرشش با پوست ببر بود پیرزنی با لبخند اومد و بهم احترام گذاشت
آجوما:ملکه خیلی خوش اومدید حتما خیلی راه طولانی مدت طی کردین باید خسته باشید
+ممنونم خانم نه من زیاد خسته نیستم..
بهم لبخندی زد
آجوما:میتونید منو آجوما صدا کنید پس من شمارو حاضر میکنم
شروع کرد موهام مرتب کرد و لباسی بهم داد سفیدی بهم داد کمکم کرد بپوشمش یکم آرایشم کرد
آجوما:وقت رفتنه ملکه
+ب..بله
رفتم پایین چندتا خدمتکار همراهیم کردن جئون روی صندلی سلطنتی نشسته بود کنارش یه صندلی دیگه بود آجوما همراهیم کرد که اونجا بشینم با استرس نشستم رو صندلی متوجه خیره شدن جئون به خودم شدم لباسم تو دستم گرفتم فشارش دادم یه نفر اومد جلومون و بهمون احترام گذاشت و با دستور جئون برگشت
مرد:مراسم اجرا میکنیم(فریاد)
یه نفر با یه سینی به سمتمون اومد تو اون سینی یه چاقو با یه لیوان طلایی رنگ بود جئون بلند شد منم بلند کرد چاقو برداشت
+هی چیکار میکنی؟
توجهی بهم نکرد دستم برید قطره قطره خونم میریخت تو لیوان خودشم با خونسردی دستش برید و خونش ریخت تو لیوان و خورد با شک بهش نگاه کردم
خدمتکار اومد آروم دستم باندپیچی کرد دوباره یه سینی طلایی رنگ آوردن توش دوتا انگشتر عجیب غریب بود جئون یه انگشتر توی انگشتم کرد منم مجبور شدم انگشتر برداشتم توی انگشتش کردم مرد زانو زد
مرد:زنده باد پادشاه و ملکه جئون
همه زانو زدن تکرار کردن
یهو همه برگشتن و...
...
پارت³
حمایت؟
چطور بود؟
...
صبح"
چادر و وسایل هارو جم کردن و راه افتادیم
رسیدیم به یه سرزمین خیلی بزرگ حتما از الان به بعد اینجا باید زندگی کنم
به مردمش نگاه کردم همشون ناراحت سرد و بی روح بودن انگار هیچی براشون مهم نبود اومدن وایستادن و احترام گذاشتن در دروازه قصر باز کردن کمکم کردن
از اسبم بیام پایین
کوک:ملکه رو به اتاقشون همراهی کنید و حاضرش کنید امروز مراسمه
همه احترام گذاشتن منو همراهی کردن به اتاقم به اتاق دور تا دور نگاه کردم همه چیزیش با چیزای عجیب غریب درست کرده بودن مثلا فرشش با پوست ببر بود پیرزنی با لبخند اومد و بهم احترام گذاشت
آجوما:ملکه خیلی خوش اومدید حتما خیلی راه طولانی مدت طی کردین باید خسته باشید
+ممنونم خانم نه من زیاد خسته نیستم..
بهم لبخندی زد
آجوما:میتونید منو آجوما صدا کنید پس من شمارو حاضر میکنم
شروع کرد موهام مرتب کرد و لباسی بهم داد سفیدی بهم داد کمکم کرد بپوشمش یکم آرایشم کرد
آجوما:وقت رفتنه ملکه
+ب..بله
رفتم پایین چندتا خدمتکار همراهیم کردن جئون روی صندلی سلطنتی نشسته بود کنارش یه صندلی دیگه بود آجوما همراهیم کرد که اونجا بشینم با استرس نشستم رو صندلی متوجه خیره شدن جئون به خودم شدم لباسم تو دستم گرفتم فشارش دادم یه نفر اومد جلومون و بهمون احترام گذاشت و با دستور جئون برگشت
مرد:مراسم اجرا میکنیم(فریاد)
یه نفر با یه سینی به سمتمون اومد تو اون سینی یه چاقو با یه لیوان طلایی رنگ بود جئون بلند شد منم بلند کرد چاقو برداشت
+هی چیکار میکنی؟
توجهی بهم نکرد دستم برید قطره قطره خونم میریخت تو لیوان خودشم با خونسردی دستش برید و خونش ریخت تو لیوان و خورد با شک بهش نگاه کردم
خدمتکار اومد آروم دستم باندپیچی کرد دوباره یه سینی طلایی رنگ آوردن توش دوتا انگشتر عجیب غریب بود جئون یه انگشتر توی انگشتم کرد منم مجبور شدم انگشتر برداشتم توی انگشتش کردم مرد زانو زد
مرد:زنده باد پادشاه و ملکه جئون
همه زانو زدن تکرار کردن
یهو همه برگشتن و...
...
پارت³
حمایت؟
چطور بود؟
۴.۸k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.