سلطنت بی رحم
سلطنت بی رحم
پارت 6
ماتیاس : پادشاه
تا خواست حرفی بزنه با سیلی که پادشاه بهش زد صورتش به طریقه دیگه ای چرخید
پادشاه توفی انداخت تو صورته پسرش و با عصبانیت گفت
پادشاه : لعنت به آن روزی که تو به دنیا آمدی کاش هیچوقت به دنیا نمی آمدی
ملکه زود به طرفه شاهزاده ماتیاس پسرش رفت
ملکه : پسرم حالت خوب است
پادشاه : ملکه بیاید این طرف اون یه خائن است
ماتیاس : کافیست شما بی وجدان هستین که دختره خودتان را نخواستید و دستور قتلش را داده بودین اما من مثله شما بی وجدان نیستم من نکشتمش و قائم کردم
پادشاه دستش را برد بالا و سیلی محکم تری به شاهزاده ماتیاس زد
پادشاه : اگر شاهزاده این کشور نبودید همین حالا دستور قتلت را میدادم
ماتیاس مزه خون را تو دهنش حس کرد با پوزخندی گفت
ماتیاس : برای شما چه فرقی دارد مرا هم بکشید
ملکه : پسرم بس کن
پادشاه روبه خدمه هایش کرد و با عصبانیت گفت
پادشاه : برید دنباله آن دختر بگردید هرجور شده برام پیدایش میکنید وگرنه خودتان را مرده فرض کنید
خدمه ها تعظیم کردن و سریع از قصر بیرون رفتن
ماتیاس پوزخندی زد و روبه پادشاه کرد
ماتیاس : نمیتوانید پیداش کنید تا توان دارید دنبالش بگردین
پادشاه به سمته ماتیاس رفت اما ملکه جلوش ایستاد
ملکه : خواهش میکنم او را ببخش اون پسرت هست
پادشاه : از جلوی چشمانم ببریدش
ماتیاس : آخر سر که مجبوری دوباره منو بینی
پادشاه : گمشو از اینجا برو بمیر پسریه گستاخ
ملکه زود پسر اش را داخل قصر برد
آنائل که نمی دانست چجوری اسپ سواری کند اصلا کاری نمیکرد می ترسید وقتی به دور وبر نگاه میکرد درخت های بزرگی بودن و این باعث ترس آنائل میشد
« چیکار کنم این چجوری وای میسته »
اسپ همینطوری با سرعت تند حرکت میکرد تا اینکه رسید به نزدیک بازار
آنائل
« چیکار کنم خدایا کمکم کن »
اسپ حرکت میکرد نزدیک بود به درختی بخوره آنائل چشمایش را بست فکر کرد به دیوار برخورد میکنه اما اسپ یهو ایستاد و آنائل از اسپ افتاد رویه زمین دست اش به زمین خورد سر اش و پاش زخمی شدن همه مردم بازار دورش جمع شدن
همه خیلی تعجب کرده بودن تا حالا دوشیزه ای به این خوشگلی و زیبای ندیده بودن پوست سفید چشمای درشت با موهای زرد همه میگفتن انگار تمامه عمر اش را در خانه اش گذرانده
آنائل زود نشست رویه زمین اما به مردمی که دورش جمع شده بودن و داشتن درمورد اش حرف میزدن نگاه میکرد خیلی ترسیده بود همش تو سر اش این می چرخید
« اینا کی هستن چرا دورم جمع شدن میخواهن مرا بکشن یکی نجاتم بده »
یکی از دوشیزه های آنجا به سمتش رفت و خواست بلند اش کنه اما آنائل ازش دور شد و ترسیده به همه نگاه میکرد
دوشیزه : زخمی شدی بیاید من کمکت میکنم
آنائل : ن نمی نمیخواد
آنائل از رویه زمین بلند شد و از آنجا داشت میرفت همه شکه بهش نگاه میکردن خیلی عجیب بود انگار دیونه بود
آنائل با لنگ زدن داشت راه میرفت به کالسکه های که داشتن رد میشدن و مردم آن شهر نگاه میکرد اون هیچی را ندیده بود نمیداست این ها چی هستن
بغضش گرفته بود نمیداست کجا برود همینجوری راه میرفت
آنائل
« کجا بروم من که جایی را نمی شناسم حالا چیکار کنم »
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
پارت 6
ماتیاس : پادشاه
تا خواست حرفی بزنه با سیلی که پادشاه بهش زد صورتش به طریقه دیگه ای چرخید
پادشاه توفی انداخت تو صورته پسرش و با عصبانیت گفت
پادشاه : لعنت به آن روزی که تو به دنیا آمدی کاش هیچوقت به دنیا نمی آمدی
ملکه زود به طرفه شاهزاده ماتیاس پسرش رفت
ملکه : پسرم حالت خوب است
پادشاه : ملکه بیاید این طرف اون یه خائن است
ماتیاس : کافیست شما بی وجدان هستین که دختره خودتان را نخواستید و دستور قتلش را داده بودین اما من مثله شما بی وجدان نیستم من نکشتمش و قائم کردم
پادشاه دستش را برد بالا و سیلی محکم تری به شاهزاده ماتیاس زد
پادشاه : اگر شاهزاده این کشور نبودید همین حالا دستور قتلت را میدادم
ماتیاس مزه خون را تو دهنش حس کرد با پوزخندی گفت
ماتیاس : برای شما چه فرقی دارد مرا هم بکشید
ملکه : پسرم بس کن
پادشاه روبه خدمه هایش کرد و با عصبانیت گفت
پادشاه : برید دنباله آن دختر بگردید هرجور شده برام پیدایش میکنید وگرنه خودتان را مرده فرض کنید
خدمه ها تعظیم کردن و سریع از قصر بیرون رفتن
ماتیاس پوزخندی زد و روبه پادشاه کرد
ماتیاس : نمیتوانید پیداش کنید تا توان دارید دنبالش بگردین
پادشاه به سمته ماتیاس رفت اما ملکه جلوش ایستاد
ملکه : خواهش میکنم او را ببخش اون پسرت هست
پادشاه : از جلوی چشمانم ببریدش
ماتیاس : آخر سر که مجبوری دوباره منو بینی
پادشاه : گمشو از اینجا برو بمیر پسریه گستاخ
ملکه زود پسر اش را داخل قصر برد
آنائل که نمی دانست چجوری اسپ سواری کند اصلا کاری نمیکرد می ترسید وقتی به دور وبر نگاه میکرد درخت های بزرگی بودن و این باعث ترس آنائل میشد
« چیکار کنم این چجوری وای میسته »
اسپ همینطوری با سرعت تند حرکت میکرد تا اینکه رسید به نزدیک بازار
آنائل
« چیکار کنم خدایا کمکم کن »
اسپ حرکت میکرد نزدیک بود به درختی بخوره آنائل چشمایش را بست فکر کرد به دیوار برخورد میکنه اما اسپ یهو ایستاد و آنائل از اسپ افتاد رویه زمین دست اش به زمین خورد سر اش و پاش زخمی شدن همه مردم بازار دورش جمع شدن
همه خیلی تعجب کرده بودن تا حالا دوشیزه ای به این خوشگلی و زیبای ندیده بودن پوست سفید چشمای درشت با موهای زرد همه میگفتن انگار تمامه عمر اش را در خانه اش گذرانده
آنائل زود نشست رویه زمین اما به مردمی که دورش جمع شده بودن و داشتن درمورد اش حرف میزدن نگاه میکرد خیلی ترسیده بود همش تو سر اش این می چرخید
« اینا کی هستن چرا دورم جمع شدن میخواهن مرا بکشن یکی نجاتم بده »
یکی از دوشیزه های آنجا به سمتش رفت و خواست بلند اش کنه اما آنائل ازش دور شد و ترسیده به همه نگاه میکرد
دوشیزه : زخمی شدی بیاید من کمکت میکنم
آنائل : ن نمی نمیخواد
آنائل از رویه زمین بلند شد و از آنجا داشت میرفت همه شکه بهش نگاه میکردن خیلی عجیب بود انگار دیونه بود
آنائل با لنگ زدن داشت راه میرفت به کالسکه های که داشتن رد میشدن و مردم آن شهر نگاه میکرد اون هیچی را ندیده بود نمیداست این ها چی هستن
بغضش گرفته بود نمیداست کجا برود همینجوری راه میرفت
آنائل
« کجا بروم من که جایی را نمی شناسم حالا چیکار کنم »
«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»
۱.۸k
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.