{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۳۰
از اوتاق برادرش خارج و به سمت اوتاق خودش رفت با صدایه پدرش نگاهش رو سمت پدرش دوخت
یونگی : بیا اوتاقم
ات : پدر من تکالیف دارم
یونگی : حرفمو یه بار میگم
یونگی به طرف اوتاق اش رفت ات کلافه به دنبال پدرش رفت
یونگی وارده اوتاق شد و پشته میز اش رویه صندلی اش نشست ات رویه مبل نشست
یونگی : خوب
ات نگاهش رو به زمین دوخته بود و خیلی کیوت نگاهش رو به پدرش دوخت
ات : بابایی چی خوب میخواهی چی بگم
یونگی عصبی گفت
یونگی : چرا با داداشت دعوا کردی
ات : چیزی نیست
یونگی: ات
ات: چیه اینم بابا گيری کردیما من هیچ وقت به پدرم دروغ نمیگم
از رویه مبل بلند شد و سمت پدرش رفت و از پشت دست هایش رو دوره شانه هایه یونگی حلقه کرد
ات : بابایی خوشتیپ خودمی
یونگی : لوس نشو
ات : من کی لوس شدم من یه پدر مثل شیر دارم و خیلی هم خوشحالم
یونگی : دختر خوشگل من چرا انقدر بلبل زبونی میکنه
ات : من کی بلبل زبونی کردم
آخم کرد و از پدرش جدا شد یونگی دست دخترش رو گرفت و گفت
یونگی : قهر نکن دختر خوشگلم
ات : پدر..
خدمتکار وارده اوتاق شد و گفت
.... ببخشید خانم ات گوشیتون زنگ میزنه
ات : بده ببینم
وقتی شماره جیمین رو دید ذوق کرد و لباش رو با زبون اش خیس کرد و موهایش رو درست کرد کمی فکر کرد تا چجوری حرف بزنه
یونگی: کی پشت خطه
ات : چیزی نیست بابایی من میرم
زود از اوتاق خارج و سمت اوتاق خودش رفت و رویه تخت نشست تا میخواست جواب بده اما با یاد اوریه اون اتفاقی چهره اش غمگین شد و زود جواب داد سانیه ای نگذشت که صدایه ملایم جیمین رو شنید وقتی صدایه جیمین رو شنید خندی به لب اش اومد و غمیگن گفت
ات : جیمین
جیمین : عشقم چیزی شده چرا ناراحتی
ات : راستش نی سان عاشق داداشم نیست اما هوسوک دوسش داره
کمی مکس کرد و فکری به ذهن اش رسید و با ذوق گفت
ات : راستی یه فکری به ذهنم رسید
جیمین تک ختدیی کرد و گفت
جیمین : صبر کن عشقم اروم باش لوکشن میفرستم بیا اونجا اگه آقای مین اجازه میده
ات : اوهم سعی مو میکنم
تماس رو به پایان رساند و سمت کمد لباس اش رفت
بعد از پوشیدن لباس مناسب
اسلاید 2
به سمت اوتاق پدرش رفت
یونگی تو فکر فروع رفته بود یاد قدیم اوفتاده بود یونگی درست ۲۰ سال پیش عاشق دختر خیلی خوشگل شده بود که در کافیه کار میکرد اون دختر عاشق یونگی نبود و یونگی اون دختر رو مجبور به ازدواج کرده بود
درست همان وقت هوسوک رو باردار بود
اما رو زایمانه ات اون همسر اش رو از دست داد با یاد اوریه اون زمان یونگی نفس عميقی کشید و غمگین گفت
یونگی : دلم برات تنگ شده یونگهی
با تق دار به خودش آومد و بعدش چهره دخترش در چهار چوب در نمایان شد یونگی انگار دل اش صبر شد آرومش گرفت با دیدنه دخترش که خیلی شبیهه یونگهی بود
یونگی : بیا دخترم
ات با حالت کیوتی سمت پدرش رفت ...
پارت ۳۰
از اوتاق برادرش خارج و به سمت اوتاق خودش رفت با صدایه پدرش نگاهش رو سمت پدرش دوخت
یونگی : بیا اوتاقم
ات : پدر من تکالیف دارم
یونگی : حرفمو یه بار میگم
یونگی به طرف اوتاق اش رفت ات کلافه به دنبال پدرش رفت
یونگی وارده اوتاق شد و پشته میز اش رویه صندلی اش نشست ات رویه مبل نشست
یونگی : خوب
ات نگاهش رو به زمین دوخته بود و خیلی کیوت نگاهش رو به پدرش دوخت
ات : بابایی چی خوب میخواهی چی بگم
یونگی عصبی گفت
یونگی : چرا با داداشت دعوا کردی
ات : چیزی نیست
یونگی: ات
ات: چیه اینم بابا گيری کردیما من هیچ وقت به پدرم دروغ نمیگم
از رویه مبل بلند شد و سمت پدرش رفت و از پشت دست هایش رو دوره شانه هایه یونگی حلقه کرد
ات : بابایی خوشتیپ خودمی
یونگی : لوس نشو
ات : من کی لوس شدم من یه پدر مثل شیر دارم و خیلی هم خوشحالم
یونگی : دختر خوشگل من چرا انقدر بلبل زبونی میکنه
ات : من کی بلبل زبونی کردم
آخم کرد و از پدرش جدا شد یونگی دست دخترش رو گرفت و گفت
یونگی : قهر نکن دختر خوشگلم
ات : پدر..
خدمتکار وارده اوتاق شد و گفت
.... ببخشید خانم ات گوشیتون زنگ میزنه
ات : بده ببینم
وقتی شماره جیمین رو دید ذوق کرد و لباش رو با زبون اش خیس کرد و موهایش رو درست کرد کمی فکر کرد تا چجوری حرف بزنه
یونگی: کی پشت خطه
ات : چیزی نیست بابایی من میرم
زود از اوتاق خارج و سمت اوتاق خودش رفت و رویه تخت نشست تا میخواست جواب بده اما با یاد اوریه اون اتفاقی چهره اش غمگین شد و زود جواب داد سانیه ای نگذشت که صدایه ملایم جیمین رو شنید وقتی صدایه جیمین رو شنید خندی به لب اش اومد و غمیگن گفت
ات : جیمین
جیمین : عشقم چیزی شده چرا ناراحتی
ات : راستش نی سان عاشق داداشم نیست اما هوسوک دوسش داره
کمی مکس کرد و فکری به ذهن اش رسید و با ذوق گفت
ات : راستی یه فکری به ذهنم رسید
جیمین تک ختدیی کرد و گفت
جیمین : صبر کن عشقم اروم باش لوکشن میفرستم بیا اونجا اگه آقای مین اجازه میده
ات : اوهم سعی مو میکنم
تماس رو به پایان رساند و سمت کمد لباس اش رفت
بعد از پوشیدن لباس مناسب
اسلاید 2
به سمت اوتاق پدرش رفت
یونگی تو فکر فروع رفته بود یاد قدیم اوفتاده بود یونگی درست ۲۰ سال پیش عاشق دختر خیلی خوشگل شده بود که در کافیه کار میکرد اون دختر عاشق یونگی نبود و یونگی اون دختر رو مجبور به ازدواج کرده بود
درست همان وقت هوسوک رو باردار بود
اما رو زایمانه ات اون همسر اش رو از دست داد با یاد اوریه اون زمان یونگی نفس عميقی کشید و غمگین گفت
یونگی : دلم برات تنگ شده یونگهی
با تق دار به خودش آومد و بعدش چهره دخترش در چهار چوب در نمایان شد یونگی انگار دل اش صبر شد آرومش گرفت با دیدنه دخترش که خیلی شبیهه یونگهی بود
یونگی : بیا دخترم
ات با حالت کیوتی سمت پدرش رفت ...
۱.۴k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.