(پارت۴۱)

سعی کرد نترسه که گوشیش رو گرفت و به پدر مادرش گفت:دنبالش نیاید اون حالا دیگه برای من شده!
همین که این رو گفت ا/ت سرش رو محکم توی صورتش کوبید و وقتی که ولش کرد یکدفعه جونگ کوک یک مشت توی صورتش زد و روی زمین افتاد.
ا/ت:جونگ کوک؟؟
جونگ کوک:ا/ت!حالت خوبه؟؟؟بهت آسیب که نزد؟
ا/ت:نه آسیب ندیدم...اما..اینجا چیکار میکنی؟؟
جونگ کوک:خیلی عذر میخوام غافلگیر شدی من داشتم از اینجا رد میشدم که دیدم یه نفر میخواد بهت آسیب برسونه...ا/ت تو خیلی خوب از خودت دفاع میکنی!!
ا/ت:خیلی ممنونم از کمکت!
جونگ کوک:این موقع شب نباید توی کوچه های خلوت بیای.
ا/ت:من داشتم میرفتم خونه....
جونگ کوک:من میرسونمت و بعد میرم.
ا/ت توی دلش گفت:یعنی خدا برای نجات من جونگ کوک رو فرستاد؟من خیلی خوش شانسم!!که یکدفعه بلند گفت:ارهههههه!!!و بعد خندید.
جونگ کوک:ام..چیزی گفتی ا/ت؟
ا/ت:من؟؟..نه..نه نه چیزی نگفتم..اره چیزی نگفتم.
جونگ کوک:من آرمی هارو بیشتر از اون چیزی که فکر میکنن دوست دارم و همیشه دلم میخواد کمکشون کنم!
ا/ت:تو خیلی مهربونی!خیلی ممنونم که کمکم کردی!
جونگ کوک:خوشحالم که تونستم بهت کمک کنم!دیگه رسیدیم صحبت خوبی بود ا/ت خداحافظ!
ا/ت از جونگ کوک خداحافظی کرد و وارد خونه شد.....