{در روز ازدواج جدید }
{در روز ازدواج جدید }
پارت ۵۹
نی سان و یانگ هی بلند شدن
نی سان : خوب ما دیگه میریم اما آقای مین اگه اتفاقی اوفتاد به ما خبر بدین
یانگ هی: آره خیلی نگران ات هستیم
تهیونگ : خوب شما هم بمونید
یونگی : دوخترا اینحا مصله خونه خودتونه اگه میخواهین به خانواده هاتون میگم
جونکوک : آره خیلی هم خوب میشه
همه به جونکوک نگاه کردن پسره با شرمنده گی گفت
جونکوک: مگه چی گفتم
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : زر نزن
نی سان خندی کرد و چشم به تهیونگ دوخت
نی سان : پس امشب اینجا میمونیم
یانگ هی: درسته از شما ممنونم اقایه مین
ها یون ناراحت سمت آشپز خونه رفت یونگی با ناراحتی همسرش فهمید و دنبالش رفت
ها یون مشغول درست کردن قهوه بود یونگی سمت اش رفت و روبه روش به کابینت تکیه داد
یونگی : چت شده خانمم
ها یون : چیزی نیست
یونگی : دروغ نگو
دست اش رو گرفت و ها یون دست کشید از قهوه درست کزدن
یونگی : چرا ناراحتی
ها یون بغض تو گلوش تاقت نیاورد و شروع به گریه کرد
یونگی دست هایش رو دوره شانه هایش حلقه کرد و سفت در آغوش اش گرفت اش
یونگی: چیشده بهم بگو
ها یون با گریه گفت
ها یون : ات ...... همش حس ..... میکنم ...... که فکر میکنه ..... میخواستم جایه مادرشو ..... بگیرم
یونگی: اینجوری نیست ها یون
ها یون رو از اغوشش بیرون کشید
یونگی : ها یون ات فقد بخواطر اینکه از جیمین جدا شده بود و در روزه نامزادیش مادرش پیشش نبود ناراحته چه ربطی به تو داره
ها یون : واقعا ؟
یونگی اشک ها ها یون رو پاک کرد و در اغوش اش گرفت اش
》》》》》》》》》》》》
تهیونگ و نی سان مشغول صحبت بودن هوسوک زیر چشمی به اون دو نفر نگاه میکرد
اینکه قلبت پیشه یکی و قلب اون متعلق به کسی دیگی هست باعث داغون شدن خودش میشه هراز بار هوسوک تلاشه خودشو کرد تا نی سان رو فراموش کنه اما نمیتونست با قلب شکسته لیوان آب رو بالا کشید
یانگ هی هم با جونکوک مشغول صحبت بود درست مصل همیشه یانگ هی زود زود حرف میزد و جونکوک گوش میکرد
جین بخاطر اینکه نگران ات بود نخواست بره یونگی هم مخالف رفتن اش بود پس همه اون شب رو میخواستن همان جا بگذرونن
وقتی بازوی جیمین رو پانسمان کردن جیمین از اتاق خارج شد و سمت در سالون میرفت با صدای یونگی قوم اش رو متوقف کرد
یونگی : کجا با این عجله
جیمین نگاه اش رو به یونگی دوخت
جیمین : کار دارم
یونگی جلوش ایستاد
یونگی: مثلا چیکار
جیمین تا میخواست حرف بزنه یونگی نزاشت
یونگی : جیمین پاتو از عمارت بیرون نمیزاری امشب خطرناکه بعدشم ات بیدار شه چی بهش بگم
جیمین: آما......
یونگی دیگه به حرفاش گوش نکرد و سمت پله ها قدم برداشت
》》》》》》》》》》》
جیمین : ترو خدا نکن ........
همه جا سیاه بود و فقد صدایه وحشت ناکی رو میشنید
دوباره همان صحنه رو دید
ات : جیمین ولم کن ...... دیگه من برایه ....... هیچ کس مهم ...... نبستم و نبودم ....
جیمین : فکردی میزارم ولم کنی من جعبه سیاهی بودم که تو درش رو باز کردی پس ولت نمیکنم
صدا های بالا و پایین میشد و عرق کرده بود نفس نفس زود زود میزد
صدایه شلیک اسلحه دوباره تو سرش تکرار شد
و خ*ونی که از دست جیمین رویه صورت اش ریخت از خواب پرید و آسمی رو با صدیاه بلند داد زد
ات : جیمین ........
یونگی زود وارد اوتاق شد و به سمت دوخترش رفت
و رویه تخت نشست
یونگی: ات چیری نیست کابوس دید
دوختره درست مثل دورنه ها به یونگی نگاه کرد و با خنده گفت
ات : ج ...... جیمین حالش خوبه یا نه
یونگی : خوبه حالش خوبه ات
دوختره اصلا گوش نمیکرد و از رویه تخت میخواست بره که دست اش به لیوان خورد و سرازیر شد به سمت زمین دوختره زود به لیوان نگاه کرد و با گریه مردمک چشم هایش رو به پدرش برد
ات : پدر .......من ......جیمین رو کشتم ....
با هق هق زد حرفا هایش رو زد
یونگی زود بهش نزدیک شد .......
پارت ۵۹
نی سان و یانگ هی بلند شدن
نی سان : خوب ما دیگه میریم اما آقای مین اگه اتفاقی اوفتاد به ما خبر بدین
یانگ هی: آره خیلی نگران ات هستیم
تهیونگ : خوب شما هم بمونید
یونگی : دوخترا اینحا مصله خونه خودتونه اگه میخواهین به خانواده هاتون میگم
جونکوک : آره خیلی هم خوب میشه
همه به جونکوک نگاه کردن پسره با شرمنده گی گفت
جونکوک: مگه چی گفتم
تهیونگ آروم گفت
تهیونگ : زر نزن
نی سان خندی کرد و چشم به تهیونگ دوخت
نی سان : پس امشب اینجا میمونیم
یانگ هی: درسته از شما ممنونم اقایه مین
ها یون ناراحت سمت آشپز خونه رفت یونگی با ناراحتی همسرش فهمید و دنبالش رفت
ها یون مشغول درست کردن قهوه بود یونگی سمت اش رفت و روبه روش به کابینت تکیه داد
یونگی : چت شده خانمم
ها یون : چیزی نیست
یونگی : دروغ نگو
دست اش رو گرفت و ها یون دست کشید از قهوه درست کزدن
یونگی : چرا ناراحتی
ها یون بغض تو گلوش تاقت نیاورد و شروع به گریه کرد
یونگی دست هایش رو دوره شانه هایش حلقه کرد و سفت در آغوش اش گرفت اش
یونگی: چیشده بهم بگو
ها یون با گریه گفت
ها یون : ات ...... همش حس ..... میکنم ...... که فکر میکنه ..... میخواستم جایه مادرشو ..... بگیرم
یونگی: اینجوری نیست ها یون
ها یون رو از اغوشش بیرون کشید
یونگی : ها یون ات فقد بخواطر اینکه از جیمین جدا شده بود و در روزه نامزادیش مادرش پیشش نبود ناراحته چه ربطی به تو داره
ها یون : واقعا ؟
یونگی اشک ها ها یون رو پاک کرد و در اغوش اش گرفت اش
》》》》》》》》》》》》
تهیونگ و نی سان مشغول صحبت بودن هوسوک زیر چشمی به اون دو نفر نگاه میکرد
اینکه قلبت پیشه یکی و قلب اون متعلق به کسی دیگی هست باعث داغون شدن خودش میشه هراز بار هوسوک تلاشه خودشو کرد تا نی سان رو فراموش کنه اما نمیتونست با قلب شکسته لیوان آب رو بالا کشید
یانگ هی هم با جونکوک مشغول صحبت بود درست مصل همیشه یانگ هی زود زود حرف میزد و جونکوک گوش میکرد
جین بخاطر اینکه نگران ات بود نخواست بره یونگی هم مخالف رفتن اش بود پس همه اون شب رو میخواستن همان جا بگذرونن
وقتی بازوی جیمین رو پانسمان کردن جیمین از اتاق خارج شد و سمت در سالون میرفت با صدای یونگی قوم اش رو متوقف کرد
یونگی : کجا با این عجله
جیمین نگاه اش رو به یونگی دوخت
جیمین : کار دارم
یونگی جلوش ایستاد
یونگی: مثلا چیکار
جیمین تا میخواست حرف بزنه یونگی نزاشت
یونگی : جیمین پاتو از عمارت بیرون نمیزاری امشب خطرناکه بعدشم ات بیدار شه چی بهش بگم
جیمین: آما......
یونگی دیگه به حرفاش گوش نکرد و سمت پله ها قدم برداشت
》》》》》》》》》》》
جیمین : ترو خدا نکن ........
همه جا سیاه بود و فقد صدایه وحشت ناکی رو میشنید
دوباره همان صحنه رو دید
ات : جیمین ولم کن ...... دیگه من برایه ....... هیچ کس مهم ...... نبستم و نبودم ....
جیمین : فکردی میزارم ولم کنی من جعبه سیاهی بودم که تو درش رو باز کردی پس ولت نمیکنم
صدا های بالا و پایین میشد و عرق کرده بود نفس نفس زود زود میزد
صدایه شلیک اسلحه دوباره تو سرش تکرار شد
و خ*ونی که از دست جیمین رویه صورت اش ریخت از خواب پرید و آسمی رو با صدیاه بلند داد زد
ات : جیمین ........
یونگی زود وارد اوتاق شد و به سمت دوخترش رفت
و رویه تخت نشست
یونگی: ات چیری نیست کابوس دید
دوختره درست مثل دورنه ها به یونگی نگاه کرد و با خنده گفت
ات : ج ...... جیمین حالش خوبه یا نه
یونگی : خوبه حالش خوبه ات
دوختره اصلا گوش نمیکرد و از رویه تخت میخواست بره که دست اش به لیوان خورد و سرازیر شد به سمت زمین دوختره زود به لیوان نگاه کرد و با گریه مردمک چشم هایش رو به پدرش برد
ات : پدر .......من ......جیمین رو کشتم ....
با هق هق زد حرفا هایش رو زد
یونگی زود بهش نزدیک شد .......
۸.۶k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.