☆شراب گیلاس☆
☆شراب_گیلاس☆
P7
_با چندتا از دوستام رفتیم بار...ولی هیچی نخوردما...فقط چون تولد یکیشون بود رفتیم اونجا و براش ی جشن سه چهار نفره گرفتیم...یادم رفت زنگ بزنم که خبر بدم...
جونگکوک که میدونست اماندا تحت هیچ شرایطی بهش دروغ نمیگه...
پس هیچوقت بیشتر از چیزی که باید میپرسید ، نمیپرسید علاوه بر اون بدن و دهنش هم بوی الکل نمیداد...
"خوبه اماندا...دفعه بعد خبر بده
_بله ددی
اماندا زبونشو برا جونگکوک درآورد و بعد سمت اتاقش رفت تا لباسشو عوض کنه ...لباسای کثیفشو تو حمام انداخت و خودش هم دوش گرفت...میدونست با اینکه ساعت نه شب شده جونگکوک غذا درست نکرده و باید سریع بره و غذا هم درست کنه...انقد خسته بود که دوست داشت فقط بخوابه ...هرچند ورزش کردنو دوست داشت ولی واقعا بدنش بعد از چندین ساعت تحرک خسته میشد... دعا دعا میکرد که جونگکوک گرسنه نباشه و از بند غذا درست کردن راحت شه...وقتی با اون دامن سفید رنگ و تیشرت طوسیش ، درحالیکه داشت سعی
میکرد با حوله موهای بلند و مشکیشو خشک کنه بیرون اومد...جونگکوک خنده ش گرفت ...همیشه بعد از باشگاه انقد خسته میشد که یک روز
کامل غرغر میکرد...
"جونگکوکی"!...
_هوم؟
_امروز انقد خسته شدمممم جونگکوک سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره
"خب...خب"
_هیچی دیگه...مربی باشگاه پدر هممونو درآورد...دیگه آخراش بهش التماس کردیم که بهمون استراحت بده
جونگکوک با دست به اماندا اشاره کرد که روی پاش بشینه... اماندا هم با لب و لوچه
آویزون و قدمای شل و ول سمتش رفت و رو پاش نشست جونگکوک حوله رو روی موهای اماندا میکشید تا خشکشون کنه...
ددییییییی...؟؟؟"
با اون لحن کشدار و لوس اماندا فهمید اماندا خسته شده و میخواد از زیر غذا درست کردن در بره...
"هیش..!باشه اماندا...نمیخواد غذا درست کنی...الان میگم برامون مرغ بیارن...ولی درعوضش باید فردا و پس فردا خونه تنها باشی"!
اماندا دستشو رو دست جونگکوکی گذاشت تا از خشک کردن موهاش دست
برداره ...با لحن طلبکارانه ای به جونگکوک توپید
"دوباره؟؟؟؟"
_آره...
اماندا سرشو پایین انداخت، هیچ نظری درباره اینکه جونگکوک دو روز در هفته چرا پیشش نیست و چرا هیچوقت درباره این قضیه حرف نمیزنه نداشت ...جونگکوک سعی کرد از دلش در بیاره "اماندا...زود میام"...
_اگر الان برم غذا درست کنم نمیری؟؟؟الان غذا درست میکنم...درعوض نرو...
اماندا مثل بچه ها حرف میزد ...جونگکوک اماندا رو بغل گرفت...
"اماندا..میدونی که هرچقدم اصرار کنی من مجبورم برم...لطفا...اینجوری فقط ناراحتم میکنی".... میری؟
جونگکوک فقط آماندا رو بین دستاش فشار داد..."جوابمو بده جونگکوی...کجا میری؟ خودت گفتی بزرگ شم بهم میگی...
هفته دیگه من هیجده سالم میشه ...بزرگ شدم ...بهم بگو ...تو زن داری؟آره؟میری پیش زنت؟یا خالفکاری؟آره؟"
جونگکوک به فکرای بچگانه اماندا درباره خودش خندید... "نخند ددی...خیلی جدیم"!
_آخه چرا باید درباره این چیزا فکرکنی؟
جونگکوک میدونست اماندا ناراحت شده...نمیفهمید چرا اینقد اماندا تازگیا سوال میپرسید...سوالاتش تمومی نداشت...نمیتونست از سوالاتش فرار کنه...
پیشونی اماندا رو بوسید
"باشه اماندا...نمیرم"...
_دروغگو!
جونگکوک کلافه شده بود: بسه اماندا..عصبانیم نکن...خب؟میدونی که نمیخوام اذیتت کنم...پس عصبانیم نکن...اماندا بدون اینکه چیزی بگه بلند شدو تو اتاقش رفت ...
شرطا: ☆۱۸ لایک\۲۰ کامنت☆
P7
_با چندتا از دوستام رفتیم بار...ولی هیچی نخوردما...فقط چون تولد یکیشون بود رفتیم اونجا و براش ی جشن سه چهار نفره گرفتیم...یادم رفت زنگ بزنم که خبر بدم...
جونگکوک که میدونست اماندا تحت هیچ شرایطی بهش دروغ نمیگه...
پس هیچوقت بیشتر از چیزی که باید میپرسید ، نمیپرسید علاوه بر اون بدن و دهنش هم بوی الکل نمیداد...
"خوبه اماندا...دفعه بعد خبر بده
_بله ددی
اماندا زبونشو برا جونگکوک درآورد و بعد سمت اتاقش رفت تا لباسشو عوض کنه ...لباسای کثیفشو تو حمام انداخت و خودش هم دوش گرفت...میدونست با اینکه ساعت نه شب شده جونگکوک غذا درست نکرده و باید سریع بره و غذا هم درست کنه...انقد خسته بود که دوست داشت فقط بخوابه ...هرچند ورزش کردنو دوست داشت ولی واقعا بدنش بعد از چندین ساعت تحرک خسته میشد... دعا دعا میکرد که جونگکوک گرسنه نباشه و از بند غذا درست کردن راحت شه...وقتی با اون دامن سفید رنگ و تیشرت طوسیش ، درحالیکه داشت سعی
میکرد با حوله موهای بلند و مشکیشو خشک کنه بیرون اومد...جونگکوک خنده ش گرفت ...همیشه بعد از باشگاه انقد خسته میشد که یک روز
کامل غرغر میکرد...
"جونگکوکی"!...
_هوم؟
_امروز انقد خسته شدمممم جونگکوک سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره
"خب...خب"
_هیچی دیگه...مربی باشگاه پدر هممونو درآورد...دیگه آخراش بهش التماس کردیم که بهمون استراحت بده
جونگکوک با دست به اماندا اشاره کرد که روی پاش بشینه... اماندا هم با لب و لوچه
آویزون و قدمای شل و ول سمتش رفت و رو پاش نشست جونگکوک حوله رو روی موهای اماندا میکشید تا خشکشون کنه...
ددییییییی...؟؟؟"
با اون لحن کشدار و لوس اماندا فهمید اماندا خسته شده و میخواد از زیر غذا درست کردن در بره...
"هیش..!باشه اماندا...نمیخواد غذا درست کنی...الان میگم برامون مرغ بیارن...ولی درعوضش باید فردا و پس فردا خونه تنها باشی"!
اماندا دستشو رو دست جونگکوکی گذاشت تا از خشک کردن موهاش دست
برداره ...با لحن طلبکارانه ای به جونگکوک توپید
"دوباره؟؟؟؟"
_آره...
اماندا سرشو پایین انداخت، هیچ نظری درباره اینکه جونگکوک دو روز در هفته چرا پیشش نیست و چرا هیچوقت درباره این قضیه حرف نمیزنه نداشت ...جونگکوک سعی کرد از دلش در بیاره "اماندا...زود میام"...
_اگر الان برم غذا درست کنم نمیری؟؟؟الان غذا درست میکنم...درعوض نرو...
اماندا مثل بچه ها حرف میزد ...جونگکوک اماندا رو بغل گرفت...
"اماندا..میدونی که هرچقدم اصرار کنی من مجبورم برم...لطفا...اینجوری فقط ناراحتم میکنی".... میری؟
جونگکوک فقط آماندا رو بین دستاش فشار داد..."جوابمو بده جونگکوی...کجا میری؟ خودت گفتی بزرگ شم بهم میگی...
هفته دیگه من هیجده سالم میشه ...بزرگ شدم ...بهم بگو ...تو زن داری؟آره؟میری پیش زنت؟یا خالفکاری؟آره؟"
جونگکوک به فکرای بچگانه اماندا درباره خودش خندید... "نخند ددی...خیلی جدیم"!
_آخه چرا باید درباره این چیزا فکرکنی؟
جونگکوک میدونست اماندا ناراحت شده...نمیفهمید چرا اینقد اماندا تازگیا سوال میپرسید...سوالاتش تمومی نداشت...نمیتونست از سوالاتش فرار کنه...
پیشونی اماندا رو بوسید
"باشه اماندا...نمیرم"...
_دروغگو!
جونگکوک کلافه شده بود: بسه اماندا..عصبانیم نکن...خب؟میدونی که نمیخوام اذیتت کنم...پس عصبانیم نکن...اماندا بدون اینکه چیزی بگه بلند شدو تو اتاقش رفت ...
شرطا: ☆۱۸ لایک\۲۰ کامنت☆
۶.۶k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.