رمان
رمان
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت9
اقای صداقتی : هیچی فقط جوری باهاشون صحبت کردم ک بعید بدونم از این به بعد حتی نگاه چپ بهتون بکنن .
من : مرسی ، ولی این کارا برای چیه ؟
اقای صداقتی : انجام وظیفه است .
کم کم داشتم منظورشو از وظیفه می فهمیدم . فکر کنم دلش پیش من گیر کرده بود البته فکر کنم ، ولی هی با خودم انکارش میکردم که : نه بابا اقای صداقتی و من ؟ غیر ممکنه ، ما عقایدمون با هم فرق داره ، اصلا امکان نداره یه همچین نفری .
زبونم رو گاز گرفتم . عذر خواهی کردم و بلند شدم و رفتم (چون دوست نداشتم بحثمون ادامه پیدا کنه )
روز ها گذشت و من با ایسان صمیمی و صمیمی تر میشدم . و حتی چند بار رفتم خونشون و اون هم اومده بود خونمون . ما با هم خیلی تفریح کردیم . ایسان بهم گفته بود که یه برادر بزرگتر از خودش داره ولی من تا به حال ندیده بودمش یعنی (خداروشکر) هر وقت میرفتم خونشون نبود .
یه روز حالم بد بود و نرفتم دانشگاه و میخاستم با ماشینم دور بزنم . ولی که یه موتوری داره تعقیبم میکنه و هرجا میرم باهام میاد . قبلا هم این موتوری همین کارها رو انجام داده بود ولی من بهش محل ندادم و تصمیم گرفتم امروز هم همین کار رو انجام بدم . کنار جاده وایستادم ( چون دلم گرفته بود ) خاستم گریه کنم . شیشه هارو دادم بالا و شروع کردم به گریه کردن . دلم گرفته بود از این دنیا . از ادماش . از همه چیزش . یه دفعه نگام به اینه افتاد دیدم موتوری هم کمی عقب تر ایستاده و بازم محلش ندادم . کمی گذشت تا با صدای نرمی به خودم اومدم . یه نفر اومده بود و تو ماشین نشسته بود و من انقدر که غرق در افکارم بودم متوجهش نشدم . که با صدای ( خانم رادفر ، خانم رادفر ) به خودم اومدم . خودمو جمع و جور کردم و اشکهامو پاک کردم و وقتی نگاه کردم دیدم ...
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
#عاشقانه
#مذهبی
"تنهای من "
ادامه رمان ...
پارت9
اقای صداقتی : هیچی فقط جوری باهاشون صحبت کردم ک بعید بدونم از این به بعد حتی نگاه چپ بهتون بکنن .
من : مرسی ، ولی این کارا برای چیه ؟
اقای صداقتی : انجام وظیفه است .
کم کم داشتم منظورشو از وظیفه می فهمیدم . فکر کنم دلش پیش من گیر کرده بود البته فکر کنم ، ولی هی با خودم انکارش میکردم که : نه بابا اقای صداقتی و من ؟ غیر ممکنه ، ما عقایدمون با هم فرق داره ، اصلا امکان نداره یه همچین نفری .
زبونم رو گاز گرفتم . عذر خواهی کردم و بلند شدم و رفتم (چون دوست نداشتم بحثمون ادامه پیدا کنه )
روز ها گذشت و من با ایسان صمیمی و صمیمی تر میشدم . و حتی چند بار رفتم خونشون و اون هم اومده بود خونمون . ما با هم خیلی تفریح کردیم . ایسان بهم گفته بود که یه برادر بزرگتر از خودش داره ولی من تا به حال ندیده بودمش یعنی (خداروشکر) هر وقت میرفتم خونشون نبود .
یه روز حالم بد بود و نرفتم دانشگاه و میخاستم با ماشینم دور بزنم . ولی که یه موتوری داره تعقیبم میکنه و هرجا میرم باهام میاد . قبلا هم این موتوری همین کارها رو انجام داده بود ولی من بهش محل ندادم و تصمیم گرفتم امروز هم همین کار رو انجام بدم . کنار جاده وایستادم ( چون دلم گرفته بود ) خاستم گریه کنم . شیشه هارو دادم بالا و شروع کردم به گریه کردن . دلم گرفته بود از این دنیا . از ادماش . از همه چیزش . یه دفعه نگام به اینه افتاد دیدم موتوری هم کمی عقب تر ایستاده و بازم محلش ندادم . کمی گذشت تا با صدای نرمی به خودم اومدم . یه نفر اومده بود و تو ماشین نشسته بود و من انقدر که غرق در افکارم بودم متوجهش نشدم . که با صدای ( خانم رادفر ، خانم رادفر ) به خودم اومدم . خودمو جمع و جور کردم و اشکهامو پاک کردم و وقتی نگاه کردم دیدم ...
ادامه دارد ....
اینم رمانم تقدیم به نگاه قشنگتون
امیدوارم لذت برده باشید
و لطفا لایک کنید و نظرات قشتنگتون رو هم بنویسید تا انرژی بگیرم و روزی دو پارت یا سه پارت براتون بزارم
۱۰.۳k
۲۰ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.