پادشاه سنگ دل من ادامه پارت23
و.ج: سرورم شنیدم شما خدمتکار شخصیتون رو دوست دارید و اون ی جادوگره درسته؟
کوک: آره ولی ب شما چ ربطی داره؟
و.ج: من میخوام اونو سلاخی کنم
کوک: یادم نمیاد همچین دستوری داده باشم
و.ج: یعنی انقدر قدرت ندارم ی برده رو سلاخی کنم؟
و.ج: پس بیاید ی مامله کنیم... جون و آزادی اون دختره در عوض ازدواج شما با دختر من
کوک: الان داری تهدیدم میکنی؟
و.ج: نه سرورم... این فقط ی مامله ست
پاشد و رفت ای عوضی اگه بکشمش چی؟
اه نمیشه که ولی با دخترشم نمیتونم ازدواج کنم پس ات چی
ای عصابمو بهم ریخت عوضی
بهتره بخوابم
اما خوابم نبرد اون ب اندازه کافی قدرت داره ک ب ات آسیب بزنه اگه قبول کنم دل ات رو شکستم اگه نکنم اون بهش آسیب میزنه در هر صورت اون آسیب میبینه دارم دیونه میشم اه و خوابیدم
پرش زمانی ب فردا
و.ج: بلاخره تصمیم گرفتید؟
کوک: باشه ولی تاوانشو پس میدی
و.ج: تصمیم درستی گرفتید... پس مراسم عروسی برای هفته دیگه
و از اونجا رفت
ویو ات
نمیخواستم ب جون کوک بگم ک نگران شه
من ب هر حال با اون نمیرم حتی اگه ب قیمت جونم تموم شه
پرش زمانی ب ی هفته ی دیگه
مراسم عروسی کوک و میسو(دختر وزیر جنگ)
ویو ادمین
همه ب مراسم دعوت شده بودن بعد آیین و مقررات اونا روی جایگاهشون نشستن ک ات سر رسید اون تازه خبر رو فهمیده بود وقتی رسید اونا روی جایگاهشون بودن اون با چشمای اشکی ب کوک نگاه میکرد کوک از روی صندلی بلند شد و چند قدم ب طرف ات اومد مِن مِن کنان گفت
کوک: ات من... من ب.. بزار ب.. برات توضیح ب.. بدم
ات: چیو توضیح بدی؟ چیزی رو ک میخواستی توضیح بدی رو دیدم
کوک: ات اونطوری که فکر میکنی نیست من..
ات: تو چی ها... گفتی دوسم داری اما دروغ بود فقط واست ی حوس بودم نه
میسو: آهای دختره ی عوضی تو کی هستی که با پادشاه اینجوری حرف میزنی ها
ات: کاشکی برات نمی جنگیدم کاشکی بجات تیر نمیخوردم
ات: فقط اومدم ازت خداحافظی کنم
کوک: چی
ات: دارم برا همیشه میرم.... امیدوارم با همسرت خوشبخت شی
میسو: عزیزم ولش کن اون ی باری هم ک شمشیر پرت کرد تیرش خطا رفته
گیره ی مو هاشو باز کرد و ب طرف کوک پرتاب کرد اونا دقیقا ب آستیناش خوردن اونو ب صندلیش چسبوندن ات رو ب میسو گفت
ات: تیر من هیچ وقت خطا نمیره
و ب طرف کوک رفت صورتشو خیلی ب صورت کوک نزدیک کرد و گفت
ات: چیزیو شکوندی ک هیچوقت درست نمیشه
و از اونجا رفت
ک......
شرطا برای پارت بعد
30 تا کامنت
3 فالو
25 لایک
کوک: آره ولی ب شما چ ربطی داره؟
و.ج: من میخوام اونو سلاخی کنم
کوک: یادم نمیاد همچین دستوری داده باشم
و.ج: یعنی انقدر قدرت ندارم ی برده رو سلاخی کنم؟
و.ج: پس بیاید ی مامله کنیم... جون و آزادی اون دختره در عوض ازدواج شما با دختر من
کوک: الان داری تهدیدم میکنی؟
و.ج: نه سرورم... این فقط ی مامله ست
پاشد و رفت ای عوضی اگه بکشمش چی؟
اه نمیشه که ولی با دخترشم نمیتونم ازدواج کنم پس ات چی
ای عصابمو بهم ریخت عوضی
بهتره بخوابم
اما خوابم نبرد اون ب اندازه کافی قدرت داره ک ب ات آسیب بزنه اگه قبول کنم دل ات رو شکستم اگه نکنم اون بهش آسیب میزنه در هر صورت اون آسیب میبینه دارم دیونه میشم اه و خوابیدم
پرش زمانی ب فردا
و.ج: بلاخره تصمیم گرفتید؟
کوک: باشه ولی تاوانشو پس میدی
و.ج: تصمیم درستی گرفتید... پس مراسم عروسی برای هفته دیگه
و از اونجا رفت
ویو ات
نمیخواستم ب جون کوک بگم ک نگران شه
من ب هر حال با اون نمیرم حتی اگه ب قیمت جونم تموم شه
پرش زمانی ب ی هفته ی دیگه
مراسم عروسی کوک و میسو(دختر وزیر جنگ)
ویو ادمین
همه ب مراسم دعوت شده بودن بعد آیین و مقررات اونا روی جایگاهشون نشستن ک ات سر رسید اون تازه خبر رو فهمیده بود وقتی رسید اونا روی جایگاهشون بودن اون با چشمای اشکی ب کوک نگاه میکرد کوک از روی صندلی بلند شد و چند قدم ب طرف ات اومد مِن مِن کنان گفت
کوک: ات من... من ب.. بزار ب.. برات توضیح ب.. بدم
ات: چیو توضیح بدی؟ چیزی رو ک میخواستی توضیح بدی رو دیدم
کوک: ات اونطوری که فکر میکنی نیست من..
ات: تو چی ها... گفتی دوسم داری اما دروغ بود فقط واست ی حوس بودم نه
میسو: آهای دختره ی عوضی تو کی هستی که با پادشاه اینجوری حرف میزنی ها
ات: کاشکی برات نمی جنگیدم کاشکی بجات تیر نمیخوردم
ات: فقط اومدم ازت خداحافظی کنم
کوک: چی
ات: دارم برا همیشه میرم.... امیدوارم با همسرت خوشبخت شی
میسو: عزیزم ولش کن اون ی باری هم ک شمشیر پرت کرد تیرش خطا رفته
گیره ی مو هاشو باز کرد و ب طرف کوک پرتاب کرد اونا دقیقا ب آستیناش خوردن اونو ب صندلیش چسبوندن ات رو ب میسو گفت
ات: تیر من هیچ وقت خطا نمیره
و ب طرف کوک رفت صورتشو خیلی ب صورت کوک نزدیک کرد و گفت
ات: چیزیو شکوندی ک هیچوقت درست نمیشه
و از اونجا رفت
ک......
شرطا برای پارت بعد
30 تا کامنت
3 فالو
25 لایک
۱۲.۴k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.