اولین حس...پارت چهل و دو
الیزا؛
وقتی صدای الارم گوشیم رو شنیدم فهمیدم ساعت هفت شده با اینکه خوابم میومد اما باید بلند میشدم، امروز خیلی کار داشتم.گوشیم رو از روی میز گرفتم و الارم رو خاموش کردم که نگاهم به گل رز قرمز که داخل گلدون بود،افتاد.چشمام گرد شد و خوابم به کل پرید اخم هام تو هم رفت و فکر میکردم:
ا:آااااه...مردک نفهم....
الیزا گلدون رو دستش گرفت و از پله ها با عجله پایین رفت. به سمت دفتر اطلاعات حرکت کرد.سون و گابراهام سرشون رو روی میز گذاشته بودند و خوابیده بودند، که با زدن گلدون به روی میز،از جاشون بلند شدن.گابراهام نفسش بند اومده بود و سون عصبانی شده بود:
س:چیکار میکنی اول صبح؟
ا:حقت بود.
س:ببین ما تمام شب داشتیم روی نقشه کار میکردیم و همین الان خوابمون برد که به لطف تو اینجوری از خواب پریدیم.پس یجوری حرف بزن که بفهمم چی میگی.
ا:به من یه پیشنهاد احمقانه ای دادی و منم جوابتو دادم فکر میکردم تموم شده.
س:اره همینطوره،اون قضیه تموم شد.
ا:متنفرم از ادمایی که خودشونو به نفهمی میزنن.
الیزا داشت از اتاق بیرون میرفت که با حرف سون ایستاد:
س:وایسا...حالا که حرفتو زدی صبرکن جوابشو بشنو...میدونی تو چجور ادمی هستی؟تو یه ادمی که فکر میکنی چشم همه دنبال توعه و مدام دنبال جلب توجهی...تو یه ادم خودخواهی و مغروری...
الیزا از اتاق بیرون رفت و بقیه حرف های سون رو نشنید،به اشپزخونه رفت.خانم یانگ مشغول صبحانه دادن به بقیه بود،الیزا روی صندلی همیشگیش نشست.از نبود جیمین توی اشپزخونه تعجب کرده بود، سرش رو چرخوند و منتظر بود جیمین پیداش بشه اما نبود.وقتی خانم یانگ ظرف صبحونه رو جلوش گذاشت، از خانم یانگ سوال کرد:
ا:خانم یانگ، رئیس همیشه این ساعت اینجا بود اما امروز این اطراف نمیبینمش.
خ.یانگ:گفت خیلی کارهای عقب افتاده داره به من گفت صبحونه اش رو ببرم اتاقش.
ا: که اینطور.
با بی میلی چند لقمه تخم اب پز با اب خورد و بلند شد...
وقتی صدای الارم گوشیم رو شنیدم فهمیدم ساعت هفت شده با اینکه خوابم میومد اما باید بلند میشدم، امروز خیلی کار داشتم.گوشیم رو از روی میز گرفتم و الارم رو خاموش کردم که نگاهم به گل رز قرمز که داخل گلدون بود،افتاد.چشمام گرد شد و خوابم به کل پرید اخم هام تو هم رفت و فکر میکردم:
ا:آااااه...مردک نفهم....
الیزا گلدون رو دستش گرفت و از پله ها با عجله پایین رفت. به سمت دفتر اطلاعات حرکت کرد.سون و گابراهام سرشون رو روی میز گذاشته بودند و خوابیده بودند، که با زدن گلدون به روی میز،از جاشون بلند شدن.گابراهام نفسش بند اومده بود و سون عصبانی شده بود:
س:چیکار میکنی اول صبح؟
ا:حقت بود.
س:ببین ما تمام شب داشتیم روی نقشه کار میکردیم و همین الان خوابمون برد که به لطف تو اینجوری از خواب پریدیم.پس یجوری حرف بزن که بفهمم چی میگی.
ا:به من یه پیشنهاد احمقانه ای دادی و منم جوابتو دادم فکر میکردم تموم شده.
س:اره همینطوره،اون قضیه تموم شد.
ا:متنفرم از ادمایی که خودشونو به نفهمی میزنن.
الیزا داشت از اتاق بیرون میرفت که با حرف سون ایستاد:
س:وایسا...حالا که حرفتو زدی صبرکن جوابشو بشنو...میدونی تو چجور ادمی هستی؟تو یه ادمی که فکر میکنی چشم همه دنبال توعه و مدام دنبال جلب توجهی...تو یه ادم خودخواهی و مغروری...
الیزا از اتاق بیرون رفت و بقیه حرف های سون رو نشنید،به اشپزخونه رفت.خانم یانگ مشغول صبحانه دادن به بقیه بود،الیزا روی صندلی همیشگیش نشست.از نبود جیمین توی اشپزخونه تعجب کرده بود، سرش رو چرخوند و منتظر بود جیمین پیداش بشه اما نبود.وقتی خانم یانگ ظرف صبحونه رو جلوش گذاشت، از خانم یانگ سوال کرد:
ا:خانم یانگ، رئیس همیشه این ساعت اینجا بود اما امروز این اطراف نمیبینمش.
خ.یانگ:گفت خیلی کارهای عقب افتاده داره به من گفت صبحونه اش رو ببرم اتاقش.
ا: که اینطور.
با بی میلی چند لقمه تخم اب پز با اب خورد و بلند شد...
۴.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.