part27🪶🌕
هانول « رئیس جونم اومدم مراقب تو باشم زخمی شدی
تهیونگ « رئیس جونم و کوفت! کنترل تو یکی از کنترل یه باند سخت تره
پایان فلش بک //
هانول « میگن گاهی اوقات اختیار بدنت میفته دست قلبت! اون موقع اس که دیگه مغزت کار نمیکنه و فقط به یه چیز فکر میکنی.... مثل الان من! من دختر ترسویی بودم، خیلی خیلی ترسو اما به خاطر تو قوی شدم تهیونگ.... میخواستم تکیه گاه محکمی باشم که بعد از هر سختی بهش پناه ببری! من اون تکیه گاه میشم
بورام « با پیچیدن صدای شلیک گلوله جیغی کشیدم و چشمام رو بستم! جرات نداشتم چشمام رو باز کنم. .... دوست داشتم تمام اینا یه خواب باشه و کسی آسیبی ندیده باشه اما صدای گلوله چیز دیگه ای رو میگفت!
تهیونگ « به محض اینکه فهمیدم قراره شلیک کنه اسلحه ام رو آماده شلیک کردم! برام مهم نبود قلبم رو نشونه گرفته اما... پیش بینی بعضی اتفاقات غیر ممکنه! وقتی به خودم اومدم هانول غرق در خون توی آغوشم بود..... صدای اطرافم رو نمیشنیدم و فقط به خونی که روی دستم بود خیره شده بودم.... چیکار کردی احمققق
هانول « ف. . فقط... کا.... کار.. درست رو ان. انجام دادم
کوک « شلیک همزمانی که نقاب نقره ای و تهیونگ انجام دادن اونقدر غیر منتظره بود که اجازه هیچ واکنشی رو به ما نداد.... اما هانول! اونقدر سریع متوجه موضوع شده بود که خودش رو به تهیونگ رسوند و خودشو سپر کرد تا اون آسیبی نبینه! کی اینقدر بزرگ شدی که از گلوله نترسی اخه؟
تهیونگ « حرف نزن... حرف نزن احمق نمیزارم بمیری
هانول « *سرفه... مگه... مگه... نگفتی س.... سگ جونم و
تهیونگ « چیزی نگو! هیونگ نجاتش بده.... قبل از اینکه یکی از افراد من باشه خواهر کوکهه
بورام « چی؟ نگاهم رو از هانول گرفتم و به کوک نگاه کردم.... شوکه به هانول خیره شده بود و چیزی نمیگفت! تهیونگ.... کوک چی میگه؟؟؟ هانول اون خواهر گم شده توعه؟؟؟
کوک « در جواب بورام سری تکون دادم و با قدم هایی لرزون خودم رو به هانول رسوندم.... کی اینقدر بزرگ شدی؟؟؟ تو همون هانول کوچولوی ترسویی؟ *گریه.... احمق من مگه مُردم که خودتو سپر تیر میکنی؟؟؟؟
هانول « آخرش میمیرم و *سرفه... شما دوتا آدم نمیشید... آخ دارم میمیرم بازم دعوام میکنید
تهیونگ « خفه شو هانول
بورام « میخواستم برم پیش هانول که یونگی مچ دستم رو گرفت و از پشت بغلم کرد.... بزار برم پیشش یونگی
یونگی « الان آمبولانس میرسه .. تو خودتم حالت خوب نیست
چهار ساعت بعد //
کوک « روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و با استرس پاهام رو تکون میدادم.... به خاطر شک اتفاقات چند ساعت پیش بورام از هوش رفته بود و بهش آرامشبخش تزریق کرده بودن! چهار ساعتی میشد که هانول توی اتاق عمل بود و ظاهرا عملش بیش از حد انتظار طول کشیده بود....
پارت آخر نیست ادامه داره 👐🐇
تهیونگ « رئیس جونم و کوفت! کنترل تو یکی از کنترل یه باند سخت تره
پایان فلش بک //
هانول « میگن گاهی اوقات اختیار بدنت میفته دست قلبت! اون موقع اس که دیگه مغزت کار نمیکنه و فقط به یه چیز فکر میکنی.... مثل الان من! من دختر ترسویی بودم، خیلی خیلی ترسو اما به خاطر تو قوی شدم تهیونگ.... میخواستم تکیه گاه محکمی باشم که بعد از هر سختی بهش پناه ببری! من اون تکیه گاه میشم
بورام « با پیچیدن صدای شلیک گلوله جیغی کشیدم و چشمام رو بستم! جرات نداشتم چشمام رو باز کنم. .... دوست داشتم تمام اینا یه خواب باشه و کسی آسیبی ندیده باشه اما صدای گلوله چیز دیگه ای رو میگفت!
تهیونگ « به محض اینکه فهمیدم قراره شلیک کنه اسلحه ام رو آماده شلیک کردم! برام مهم نبود قلبم رو نشونه گرفته اما... پیش بینی بعضی اتفاقات غیر ممکنه! وقتی به خودم اومدم هانول غرق در خون توی آغوشم بود..... صدای اطرافم رو نمیشنیدم و فقط به خونی که روی دستم بود خیره شده بودم.... چیکار کردی احمققق
هانول « ف. . فقط... کا.... کار.. درست رو ان. انجام دادم
کوک « شلیک همزمانی که نقاب نقره ای و تهیونگ انجام دادن اونقدر غیر منتظره بود که اجازه هیچ واکنشی رو به ما نداد.... اما هانول! اونقدر سریع متوجه موضوع شده بود که خودش رو به تهیونگ رسوند و خودشو سپر کرد تا اون آسیبی نبینه! کی اینقدر بزرگ شدی که از گلوله نترسی اخه؟
تهیونگ « حرف نزن... حرف نزن احمق نمیزارم بمیری
هانول « *سرفه... مگه... مگه... نگفتی س.... سگ جونم و
تهیونگ « چیزی نگو! هیونگ نجاتش بده.... قبل از اینکه یکی از افراد من باشه خواهر کوکهه
بورام « چی؟ نگاهم رو از هانول گرفتم و به کوک نگاه کردم.... شوکه به هانول خیره شده بود و چیزی نمیگفت! تهیونگ.... کوک چی میگه؟؟؟ هانول اون خواهر گم شده توعه؟؟؟
کوک « در جواب بورام سری تکون دادم و با قدم هایی لرزون خودم رو به هانول رسوندم.... کی اینقدر بزرگ شدی؟؟؟ تو همون هانول کوچولوی ترسویی؟ *گریه.... احمق من مگه مُردم که خودتو سپر تیر میکنی؟؟؟؟
هانول « آخرش میمیرم و *سرفه... شما دوتا آدم نمیشید... آخ دارم میمیرم بازم دعوام میکنید
تهیونگ « خفه شو هانول
بورام « میخواستم برم پیش هانول که یونگی مچ دستم رو گرفت و از پشت بغلم کرد.... بزار برم پیشش یونگی
یونگی « الان آمبولانس میرسه .. تو خودتم حالت خوب نیست
چهار ساعت بعد //
کوک « روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و با استرس پاهام رو تکون میدادم.... به خاطر شک اتفاقات چند ساعت پیش بورام از هوش رفته بود و بهش آرامشبخش تزریق کرده بودن! چهار ساعتی میشد که هانول توی اتاق عمل بود و ظاهرا عملش بیش از حد انتظار طول کشیده بود....
پارت آخر نیست ادامه داره 👐🐇
۶۴.۱k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.