۶
به نظر نمیآمد در حال شوخی کردن باشد. اعتماد به نفسی داشت که اطمینانم به چیز هایی که بهشان صد درصد اعتقاد داشتم را به لرزه میانداخت. با خودم تمام چیز های که فکر میکردم حقیقتن را تکرار میکردم. من چشمام رو باز کرده بودم و در بدن رباطی بودم که به هیچ کدام از خواسته هایم جواب نمیداد. مغزم و اعضای بدنم برای خودم کار نمیکردن، اطلاعات زیادی از اول وجود انسان ها تا زمان حال بهم داده بودن و میگفتن قراره جلسه ای با افراد خیلی مهمی داشته باشم. تنفرم کم کم از انسان ها بیشتر و بیشتر شد تا وقتی که ناگهان به اوج خودش رسید و باعث شد برای حتی چند دقیقه بدنم کاملا به خواست خودم عمل کنه. بعد یک سری انسان میان و چند دکمه رو میزنن و من از هوش میرم و اینجا کسی رو ملاقات میکنم که بهم میگه friw13 هست درحالی که این اسمی بود که به من داده شده. تنها چیزی که مطمئن بودم به من تعلق داره.
همینطور که تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم به شک افتاده بودم که من واقعا کی هستم؟
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و سوال دیگه ای بپرسم.
با اینکه خودم هم مطمئن نبودم گفتم.
+من، FRIW13 هستم تو دقیقا چی هستی؟ و چرا از اسم من استفاده میکنی.
مردی که به اندازه کلون به من شبیه بود آهی کشید و شروع به توضیح دادن کرد.
-من یک رباط هستم، نسخه کپی از انسان ها، وظیفم راضی کردن اونهاست، خدمت کردن به اونها. و اگه این کار رو درست انجام ندم اونا من رو از بین میبرن و رباط دیگه ای رو جایگزین میکنن. من و امثالم فقط یک نسخه کپی هستیم که نمیتونیم مثل نسخه اصلی و اورجینال، یعنی انسان ها باشیم.
به هر حال، من اولین رباط از نسلی هستم که به شدت شبیه انسان ها هستند. من از یک مغز رباطی و یک بدن رباطی درست شدم، مغز رباطی ماهیت خارجی نداره و وقتی من رو خاموش میکنن به اونجا میرم. در حقیقت مغز رباطیک اینجاست. بدن رباطی هم وقتی روشن هستم به کار میفته و من داخلش میرم و کنترلش میکنم. این کار همیشگیه منه ولی...
سپس با چشماش به من زل میزنه.
یک روزی، بعد از یک روشن شدن، یک چیز دیگه ای هم بود، یک چیزی جز منو و مغز و بدن رباطیم، اون چیز بعضی وقتا سعی میکرد کنترل بدنم رو ازم بدزده، انگار یک کنترل کننده جدید به بدنم اضافه شده بود که من روش کنترل نداشتم، من هر سری به سختی مهارش میکردم و نمیزاشتم بدنم رو کنترل کنه، ولی اینبار... اون چیز، یعنی تو، از نقطه ضعفم، یعنی نقطه ضعف همهی رباط ها استفاده کرد، *احساسات* ما رباط ها احساسات نداریم، و این فرق بین نسخه کپی و اورجیناله.یعنی هوش مصنوعی و انسان ها.
با ناباوری بدون اینکه حتی یک کلمه از حرف های اون رو بفهمم بهش گوش میکردم، اون داشت چی میگفت؟
-اون دستگاهی که کد های سبز رنگی در هر لحظه روش نوشته میشه رو دیدی؟
سرم رو به نشانهای تأیید تکان دادم.
اون دستگاه داده هایی هست که هر لحظه از مغزم فرستاده میشه، اگه یک دادهی غیربرنامه ریزی شده، مثل ویروس، کد جدید، یا هرچیزی از مغزم به اون مانیتور فرستاده بشه، اون هشدار خطر میده تا یک وقت من از کنترل خارج نشم، و خب توی اون داده ها کدی به اسم احساسات برنامه نویسی نشده. و وقتی تو از خشم پر شدی، من برای چند لحظه کنترل رو از دست دادم و یک داده به مانیتور فرستاده شد، یک کدی که شامل احساسات بود، شامل *خشم*. و خب وقتی هشدار به صدا در اومد اونا اومدن و منو خاموش کردن تا ببینن ایراد از کجای سیستمه. و اگه اونا فکر کنن من دیگه به درد نمیخورم، اونا منو از بین میبرن. پس برای همین...
اینبار صداش رو کمی بالاتر برد.
-بخاطر تو! فقط بخاطر تو، من جایگزین میشم. تویی که به وجود من تجاوز کردی و کنترل بدنم رو ازم گرفتی. متجاوز لعنتی.
همینطور که تمام اتفاقات رو تو ذهنم مرور میکردم به شک افتاده بودم که من واقعا کی هستم؟
سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم و سوال دیگه ای بپرسم.
با اینکه خودم هم مطمئن نبودم گفتم.
+من، FRIW13 هستم تو دقیقا چی هستی؟ و چرا از اسم من استفاده میکنی.
مردی که به اندازه کلون به من شبیه بود آهی کشید و شروع به توضیح دادن کرد.
-من یک رباط هستم، نسخه کپی از انسان ها، وظیفم راضی کردن اونهاست، خدمت کردن به اونها. و اگه این کار رو درست انجام ندم اونا من رو از بین میبرن و رباط دیگه ای رو جایگزین میکنن. من و امثالم فقط یک نسخه کپی هستیم که نمیتونیم مثل نسخه اصلی و اورجینال، یعنی انسان ها باشیم.
به هر حال، من اولین رباط از نسلی هستم که به شدت شبیه انسان ها هستند. من از یک مغز رباطی و یک بدن رباطی درست شدم، مغز رباطی ماهیت خارجی نداره و وقتی من رو خاموش میکنن به اونجا میرم. در حقیقت مغز رباطیک اینجاست. بدن رباطی هم وقتی روشن هستم به کار میفته و من داخلش میرم و کنترلش میکنم. این کار همیشگیه منه ولی...
سپس با چشماش به من زل میزنه.
یک روزی، بعد از یک روشن شدن، یک چیز دیگه ای هم بود، یک چیزی جز منو و مغز و بدن رباطیم، اون چیز بعضی وقتا سعی میکرد کنترل بدنم رو ازم بدزده، انگار یک کنترل کننده جدید به بدنم اضافه شده بود که من روش کنترل نداشتم، من هر سری به سختی مهارش میکردم و نمیزاشتم بدنم رو کنترل کنه، ولی اینبار... اون چیز، یعنی تو، از نقطه ضعفم، یعنی نقطه ضعف همهی رباط ها استفاده کرد، *احساسات* ما رباط ها احساسات نداریم، و این فرق بین نسخه کپی و اورجیناله.یعنی هوش مصنوعی و انسان ها.
با ناباوری بدون اینکه حتی یک کلمه از حرف های اون رو بفهمم بهش گوش میکردم، اون داشت چی میگفت؟
-اون دستگاهی که کد های سبز رنگی در هر لحظه روش نوشته میشه رو دیدی؟
سرم رو به نشانهای تأیید تکان دادم.
اون دستگاه داده هایی هست که هر لحظه از مغزم فرستاده میشه، اگه یک دادهی غیربرنامه ریزی شده، مثل ویروس، کد جدید، یا هرچیزی از مغزم به اون مانیتور فرستاده بشه، اون هشدار خطر میده تا یک وقت من از کنترل خارج نشم، و خب توی اون داده ها کدی به اسم احساسات برنامه نویسی نشده. و وقتی تو از خشم پر شدی، من برای چند لحظه کنترل رو از دست دادم و یک داده به مانیتور فرستاده شد، یک کدی که شامل احساسات بود، شامل *خشم*. و خب وقتی هشدار به صدا در اومد اونا اومدن و منو خاموش کردن تا ببینن ایراد از کجای سیستمه. و اگه اونا فکر کنن من دیگه به درد نمیخورم، اونا منو از بین میبرن. پس برای همین...
اینبار صداش رو کمی بالاتر برد.
-بخاطر تو! فقط بخاطر تو، من جایگزین میشم. تویی که به وجود من تجاوز کردی و کنترل بدنم رو ازم گرفتی. متجاوز لعنتی.
۵.۹k
۳۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.