چند پارتی| وقتی تو یه پریزاد بودی و اون... (𝙋/1)
چند پارتی| وقتی تو یه پریزاد بودی و اون... (𝙋/1)
این یکی ژانرش فانتزیه*
چشماتو باز کردی...یکم تار میدیدی ولی همچی برات واضح بود...
رفتی سمت 𝙒𝙘 و کارای لازمو انجام دادی..
وقتی برگشتی دوستت بهت زنگ زد.. توهم بلافاصله جواب دادی..
_الو یونا سلام
یونا:سلام ا. ت میگم امروز به مهمونی دعوتیم قراره تمام پری ها اونجا باشن
_حوصلشو ندارمم
یونا:باید بیای..شاید اونجا..مینهو رو هم دیدی
_مینهو؟مگه نمیگی تمام پری ها اونجان؟ مینهو ی اهریمنه
یونا:اره ولی بجز پری ها اهریمن ها هم اونجان
_ای بابا...
یونا:چیه نکنه دیگه روش حسی نداری؟
_؛دارم ولی چه فایده؟
یونا:اونم دوست داره دختر..اگه بهش اعتراف نکنی خودم بهش میگم که دوسش داری
_یااا یونااا
یونا:همینه که هست.. جشن تا چند ساعت دیگه برگزار میشه... تا 12 شب قراره تو جشن باشیم
_آه خسته کنندس..
یونا:چطور؟
_بیخیال حالا
یونا:خیلی خب ولی تو از الان کاراتو انجام بده اگه شد از مادرت اجازه میگیرم باهم بریم جشن..
_فک نکنم اجازه بده.
یونا:باید قبول کنه مادر یه دختره 18 سالس! .
_بیخیال حالا.. من میرم حاظر شم دیگه فعلا
یونا:اوکی فعلا
تماسو قطع کردی و رفتی لباس خوابتو عوض کردی
نشستی سر میزت و شروع کردی به امتحان کردن ماسک های مختلف، ماسک اب خیار، زرده ی تخم مرغ، بال پروانه، پوست چغندر
درسته همه ی اینا یکم چندشن.. ولی تاثیر خوبی روی پوستت میذاشتن
بعد از روتینت رفتی به سالن بزرگ خونتون
𝙢/𝙖.𝙩:اوه دخترم بیدار شدی.. صبحت بخیر
_ممنون مامان صب توهم بخیر
لبخندی زدی که یاد جشن افتادی..
_راستی مامان...میتونم امروز.. با یونا برم جشن؟
𝙢/𝙖.𝙩: باشه ولی چاقو با خودت ببر با کسی درگیر نشو حواست به خودت باشه به یونام میگم حواسش بهت باشه
_مامان من دیگه بزرگ شدم؛ ولی ممنون..
𝙢/𝙖.𝙩:دخترم من فقط نگرانتم
_عقلم میرسه میدونم چی درسته و چی غلط مادر من
𝙢/𝙖.𝙩:خیلی خوب حالا
این یکی ژانرش فانتزیه*
چشماتو باز کردی...یکم تار میدیدی ولی همچی برات واضح بود...
رفتی سمت 𝙒𝙘 و کارای لازمو انجام دادی..
وقتی برگشتی دوستت بهت زنگ زد.. توهم بلافاصله جواب دادی..
_الو یونا سلام
یونا:سلام ا. ت میگم امروز به مهمونی دعوتیم قراره تمام پری ها اونجا باشن
_حوصلشو ندارمم
یونا:باید بیای..شاید اونجا..مینهو رو هم دیدی
_مینهو؟مگه نمیگی تمام پری ها اونجان؟ مینهو ی اهریمنه
یونا:اره ولی بجز پری ها اهریمن ها هم اونجان
_ای بابا...
یونا:چیه نکنه دیگه روش حسی نداری؟
_؛دارم ولی چه فایده؟
یونا:اونم دوست داره دختر..اگه بهش اعتراف نکنی خودم بهش میگم که دوسش داری
_یااا یونااا
یونا:همینه که هست.. جشن تا چند ساعت دیگه برگزار میشه... تا 12 شب قراره تو جشن باشیم
_آه خسته کنندس..
یونا:چطور؟
_بیخیال حالا
یونا:خیلی خب ولی تو از الان کاراتو انجام بده اگه شد از مادرت اجازه میگیرم باهم بریم جشن..
_فک نکنم اجازه بده.
یونا:باید قبول کنه مادر یه دختره 18 سالس! .
_بیخیال حالا.. من میرم حاظر شم دیگه فعلا
یونا:اوکی فعلا
تماسو قطع کردی و رفتی لباس خوابتو عوض کردی
نشستی سر میزت و شروع کردی به امتحان کردن ماسک های مختلف، ماسک اب خیار، زرده ی تخم مرغ، بال پروانه، پوست چغندر
درسته همه ی اینا یکم چندشن.. ولی تاثیر خوبی روی پوستت میذاشتن
بعد از روتینت رفتی به سالن بزرگ خونتون
𝙢/𝙖.𝙩:اوه دخترم بیدار شدی.. صبحت بخیر
_ممنون مامان صب توهم بخیر
لبخندی زدی که یاد جشن افتادی..
_راستی مامان...میتونم امروز.. با یونا برم جشن؟
𝙢/𝙖.𝙩: باشه ولی چاقو با خودت ببر با کسی درگیر نشو حواست به خودت باشه به یونام میگم حواسش بهت باشه
_مامان من دیگه بزرگ شدم؛ ولی ممنون..
𝙢/𝙖.𝙩:دخترم من فقط نگرانتم
_عقلم میرسه میدونم چی درسته و چی غلط مادر من
𝙢/𝙖.𝙩:خیلی خوب حالا
۳۰۰
۳۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.