یه همسایه داشت مادر بزرگم همیشه کنار درب خونه شون می نشست
یه همسایه داشت مادربزرگم همیشه کنار درب خونهشون مینشست و آدمهارو نگاه میکرد. هروقت میرفتم خونه مادربزرگ و از کوچه پس کوچه ها رد میشدم که منو میدید. میگفت: بیا بیا اینجا ببینم تو پسر کی؟ میشه منو ببری خونهی دخترم؟ تنهاست. همیشه یادش میرفت بندهخدا. فکر کنم هزاربار بهش گفتم و هیچوقت نشد که خسته بشم و هربار که میشد میبردمش پیش بچهاش. همیشه حس خوبی میداد!
چند هفته پیش خداحافظی کرد باهامون. از اون خداحافظیها که بعد پیدات میشهنهها، از اونا که دیگه که رفتی که رفتی.
خانهشان بیروح شده بود. درب خانهشان دیگر باز نبود. آن رهگذر که موقع راه رفتن سرش هم عرض با زانوهایش میشد، دیگر نبود. نبود.
خیلی زود میروند همه.
چند هفته پیش خداحافظی کرد باهامون. از اون خداحافظیها که بعد پیدات میشهنهها، از اونا که دیگه که رفتی که رفتی.
خانهشان بیروح شده بود. درب خانهشان دیگر باز نبود. آن رهگذر که موقع راه رفتن سرش هم عرض با زانوهایش میشد، دیگر نبود. نبود.
خیلی زود میروند همه.
۲.۸k
۱۶ آبان ۱۴۰۳