رمان ماه تاریک پارت ۴۷
ویو صدف
بعد از اینکه یکم با سینا و کامی حرف زدم متوجه شدم دنی هیچی نمیگه
واقعا حرف نمیزد
وقتی اومدم اب بخوردم استخون دستم خالی کرد(وقتی ضعیف بشم اینجویر میشه منم چند وقت بود غذ نخورده بودم) اب ریخت رو لباسم
به بهانه ی عوض کردن لباس رفتم طبقه ی بالا
یه هودی مشکی پوشیدم وقتی میخواستم برم سمت در اتاق در زده شد
صدف: بله؟
دانیال: میتونم بیام داخل
بلخره صداشو شنیدم
صدف: عا اره بیا
دانیال اومد داخل رو به روم ایستاد... حالش زیاد خوب نبود قیافش خیلی ناراحت بود
دانیال: میدونم حالت خوب نیس درکت میکنم منم وقتی مادربزرگمو از دست دادم با هیشکی حرف نمیزدم هیچی نمیخوردم
ولی این باعث شد خودمو ازار بدم... من هیشکی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ولی تو... تو میتونی هروقت خواستی باهام در دل کنی باشه؟
ویو صدف
از حرفاش بغضم گرفته بود... با صدایی که معلومه توش بغضه گفتم: باشه حتما...
دانیال: نمیخواد جلو گریتو بگیری... هرچقدر میخوای گریه کن گریه کن خودتو تخلیه کن
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.... مثل بچه های دوساله شروع کردم به گریه کردن
ویو دانیال
خودم خیلی ناراحت شده بودم چون من همیشه خودمو درونه صدف میبینم خیلی از رفتاراش منو یاد خودم میندازه و دلیل اینو نمیدونم ولی دقیقا منم تو اون زمان بودم و هیشکی نبوده که به من بگه گریه کن نریز تو خودت
فقط تو مراسم ختم پدرم با غرور گفت گریه نکن مرد که گریه نمیکنه.... واقعا اولین نفری که گفت مرد که گریه نمیکنه چرا این حرفو زد
بعد از اینکه یکم با سینا و کامی حرف زدم متوجه شدم دنی هیچی نمیگه
واقعا حرف نمیزد
وقتی اومدم اب بخوردم استخون دستم خالی کرد(وقتی ضعیف بشم اینجویر میشه منم چند وقت بود غذ نخورده بودم) اب ریخت رو لباسم
به بهانه ی عوض کردن لباس رفتم طبقه ی بالا
یه هودی مشکی پوشیدم وقتی میخواستم برم سمت در اتاق در زده شد
صدف: بله؟
دانیال: میتونم بیام داخل
بلخره صداشو شنیدم
صدف: عا اره بیا
دانیال اومد داخل رو به روم ایستاد... حالش زیاد خوب نبود قیافش خیلی ناراحت بود
دانیال: میدونم حالت خوب نیس درکت میکنم منم وقتی مادربزرگمو از دست دادم با هیشکی حرف نمیزدم هیچی نمیخوردم
ولی این باعث شد خودمو ازار بدم... من هیشکی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ولی تو... تو میتونی هروقت خواستی باهام در دل کنی باشه؟
ویو صدف
از حرفاش بغضم گرفته بود... با صدایی که معلومه توش بغضه گفتم: باشه حتما...
دانیال: نمیخواد جلو گریتو بگیری... هرچقدر میخوای گریه کن گریه کن خودتو تخلیه کن
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.... مثل بچه های دوساله شروع کردم به گریه کردن
ویو دانیال
خودم خیلی ناراحت شده بودم چون من همیشه خودمو درونه صدف میبینم خیلی از رفتاراش منو یاد خودم میندازه و دلیل اینو نمیدونم ولی دقیقا منم تو اون زمان بودم و هیشکی نبوده که به من بگه گریه کن نریز تو خودت
فقط تو مراسم ختم پدرم با غرور گفت گریه نکن مرد که گریه نمیکنه.... واقعا اولین نفری که گفت مرد که گریه نمیکنه چرا این حرفو زد
۱.۵k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.