سرزمین عجیب پارت★10★
ویو ات
دیگه کم کم داشت مهمونی تموم میشد.. مردم کادو هاشون رو میزاشتن و تبریک میگفتن و بعد میرفتن خونه هاشون.. منم با لبخند داشتم از مردم تشکر میکردم اما جیمین اینجوری نبود.. اخمو و مغرور!.. که یهو یکی از نگهبان ها صداش کرد و جیمین رفت سمتش منم داشتم نگاشون میکردم تا ببینم دارن چیکار میکنن.. اونا درباره ی یه موضوع حرف میزدن.. اما نمیدونستم چیه
با کنجکاوی نگاشون میکردم اما انگاری جیمین استرس گرفته بود. برای چی؟
(3ساعت بعد)
ساعت 1 شب بود همه خوابیدن حتی جیمین اما به جز من.. من روی تخت با جیمین دراز کشیده بودم و داشتم به سقف نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم.. موضوع چی بوده؟.. چرا جیمین استرس گرفته؟.. نکنه درباره ی کلید عه؟... چه اتفاقی افتاده دختر؟.. کلی سوال توی ذهنم بود و همشون بی جواب بودن.. کسی به جز جیمین و اون نگهبان نمیدونست که چه اتفاقی افتاده.. ولی من چرا انقدر کنجکاو شدم.. شاید موضوع خیلی مهم باشه که من اینجوری شدم... اما چرا؟
با این همه فکر کردن خوابم برد..
صبح**
از خواب بیدار شدم.. حتی اینجا هیچ نور
خورشیدی وجود نداره تا باهاش بیدار بشی و یه صبح عالی و پر انرژی داشته باشی.. رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین جیمین نبود؟! کجا رفته.. از دیشب داره یه کارهایی میکنه و من نمیدونم.. صبحونه مو خوردم و رفتم حیاط تا قدم بزنم.. که یهو چشمم به جسیکا افتاد. رفتم سمتش
+سلام جسیکا
$او سلام ات
+حالت خوبه
$اره خوبم مگه چیشده؟
+هیچی فقط همینجوری گفتم.. داشتی چیکار میکردی؟
$انباری رو تمیز میکردم
+خوبه پس من دیگه برم .. خدانگهدار
$خداحافظ
از پیش جسیکا رفتم و وارد داخل قلعه شدم و سریع رفتم اتاقم تا یکم استراحت کنم که یهو...
شرایط
7لایک
8کامنت
••••••|••••••
دیگه کم کم داشت مهمونی تموم میشد.. مردم کادو هاشون رو میزاشتن و تبریک میگفتن و بعد میرفتن خونه هاشون.. منم با لبخند داشتم از مردم تشکر میکردم اما جیمین اینجوری نبود.. اخمو و مغرور!.. که یهو یکی از نگهبان ها صداش کرد و جیمین رفت سمتش منم داشتم نگاشون میکردم تا ببینم دارن چیکار میکنن.. اونا درباره ی یه موضوع حرف میزدن.. اما نمیدونستم چیه
با کنجکاوی نگاشون میکردم اما انگاری جیمین استرس گرفته بود. برای چی؟
(3ساعت بعد)
ساعت 1 شب بود همه خوابیدن حتی جیمین اما به جز من.. من روی تخت با جیمین دراز کشیده بودم و داشتم به سقف نگاه میکردم و به فکر فرو رفته بودم.. موضوع چی بوده؟.. چرا جیمین استرس گرفته؟.. نکنه درباره ی کلید عه؟... چه اتفاقی افتاده دختر؟.. کلی سوال توی ذهنم بود و همشون بی جواب بودن.. کسی به جز جیمین و اون نگهبان نمیدونست که چه اتفاقی افتاده.. ولی من چرا انقدر کنجکاو شدم.. شاید موضوع خیلی مهم باشه که من اینجوری شدم... اما چرا؟
با این همه فکر کردن خوابم برد..
صبح**
از خواب بیدار شدم.. حتی اینجا هیچ نور
خورشیدی وجود نداره تا باهاش بیدار بشی و یه صبح عالی و پر انرژی داشته باشی.. رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم پایین جیمین نبود؟! کجا رفته.. از دیشب داره یه کارهایی میکنه و من نمیدونم.. صبحونه مو خوردم و رفتم حیاط تا قدم بزنم.. که یهو چشمم به جسیکا افتاد. رفتم سمتش
+سلام جسیکا
$او سلام ات
+حالت خوبه
$اره خوبم مگه چیشده؟
+هیچی فقط همینجوری گفتم.. داشتی چیکار میکردی؟
$انباری رو تمیز میکردم
+خوبه پس من دیگه برم .. خدانگهدار
$خداحافظ
از پیش جسیکا رفتم و وارد داخل قلعه شدم و سریع رفتم اتاقم تا یکم استراحت کنم که یهو...
شرایط
7لایک
8کامنت
••••••|••••••
۳.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.