فیک shadow of death🐢🕸پارت³⁵
جیمین « هنوز جا داری... بزار بچه دار بشید
سوهون « جیمینا لونا دخترا رو کی میاره؟؟؟ مردم از استرس
تهیونگ « هنوز زوده برای بچه.... هر چیش خوب نباشه زمان بندیش خوبه
جیمین « برعکس ته و سو... هوسوک در کمال آرامش داشت دمنوش میخورد و ته و سوهون هم مشغول بازی با یونینگ شدن.... با اومدن جان فهمیدیم دخترا اومدن... از روی صندلی بلند شدم و گفتم « من میارم شون
لونا « به دخترا کمک کردم با اون دامن بلندشون پیاده شن و کله پا نشن.... وقتی پیاده شدیم جیمین اومد تا دخترا رو تا داخل سالن همراهی کنه... چون میهی از همه کوچیکتر بود و خیلی استرس داشت اول اونو برد...
جیمین « به محظ خروجم با دیدن اون فرشته ها چشمام برق زد.... خیلی قشنگ شده بودن... با چشم دنبال لونا گشتم و دیدم بعد از میهی پیاده شد.... دو دقیقه تمام محو زیباییش شده بودم... با صدای جان به خودم اومدم و رفتم جلو و دستم رو به طرف میهی دراز کردم .... از چیزی که فکرش رو میکردم زیباتر شدین دخترا... میهی بریم؟
میهی « بله
لونا « جیمین چشمکی برام زد و دست میهی رو گرفت و برد... میتونستم از همین بیرون صدای جیغ تهیونگ رو بشنوم.... بعد از اینکه میهی رو سپرد دست تهیونگ اومد و ته ته دخترا رو برد داخل سالن.... تا اینکه نوبت من رسید...
جیمین « اونقدر زیبا شده بود که نمیدونستم چی بگم.... اگه الهه زیبایی نیستی پس چی هستی لونا؟ دستم رو به طرفش دراز کردم و قرار گرفتن دستاش توی دستم بوسه ای روی دستش زدم.... خیلی خیلی خیلی زیبا شدی
لونا « به شوهرم رفتم... با ذوق گونه جیمین رو بوسیدم و رفتیم داخل برگام از شدت زیبایی سالن و پسرا ریخته بود..... با حرکت دست جیمین به جلو رانده شدم و تهیونگ رو بغل کردم....
تهیونگ « ممنونم فندوق
لونا « میهی رو اذیت کنی پدرت رو در میارم هاااا( با چشمای اشکی )
تهیونگ « یاعع آبغوره نگیر دیگه
لونا « آخه خیلی خوشحالم.... امیدوارم با این اتفاق مبارک کمی آدم بشید....
میهی « عه لونا
جیمین « برید توی جایگاه ملت منتظرن
راوی « تهیونگ با هر قدم تندتر شدن ضربان قلبش رو حس میکرد... این اتفاق و امروز براش بیشتر از رویا ارزش داشت... یعنی میتونست امیدوار باشه لحظات خوب زندگیش توی راهه؟ اره خب جوابش الهه ی زیبای روبه روش بود.... با خوندن لوحی که توی کشیش قرار داشت ته و میهی عهد بستن که تا زمان مرگ کنار هم باشن و از هم مراقبت کنن....
لونا « تمام این مدت حس میکردم زمان ایستاده... حتی ضربان قلب تهیونگ رو هم حس میکردم.... سوهون از خوشحالی مدام قربون صدقه مونیکا میرفت و همه خوشحال بودن.... نگاهی به یونینگی توی بغلم با ذوق دایی شو نشون میداد کردم.... پسرم اینا خانواده فوقالعاده توان... مطمئنم با وجود این افراد مشکلاتت رو به راحتی حل میکنی
سوهون « جیمینا لونا دخترا رو کی میاره؟؟؟ مردم از استرس
تهیونگ « هنوز زوده برای بچه.... هر چیش خوب نباشه زمان بندیش خوبه
جیمین « برعکس ته و سو... هوسوک در کمال آرامش داشت دمنوش میخورد و ته و سوهون هم مشغول بازی با یونینگ شدن.... با اومدن جان فهمیدیم دخترا اومدن... از روی صندلی بلند شدم و گفتم « من میارم شون
لونا « به دخترا کمک کردم با اون دامن بلندشون پیاده شن و کله پا نشن.... وقتی پیاده شدیم جیمین اومد تا دخترا رو تا داخل سالن همراهی کنه... چون میهی از همه کوچیکتر بود و خیلی استرس داشت اول اونو برد...
جیمین « به محظ خروجم با دیدن اون فرشته ها چشمام برق زد.... خیلی قشنگ شده بودن... با چشم دنبال لونا گشتم و دیدم بعد از میهی پیاده شد.... دو دقیقه تمام محو زیباییش شده بودم... با صدای جان به خودم اومدم و رفتم جلو و دستم رو به طرف میهی دراز کردم .... از چیزی که فکرش رو میکردم زیباتر شدین دخترا... میهی بریم؟
میهی « بله
لونا « جیمین چشمکی برام زد و دست میهی رو گرفت و برد... میتونستم از همین بیرون صدای جیغ تهیونگ رو بشنوم.... بعد از اینکه میهی رو سپرد دست تهیونگ اومد و ته ته دخترا رو برد داخل سالن.... تا اینکه نوبت من رسید...
جیمین « اونقدر زیبا شده بود که نمیدونستم چی بگم.... اگه الهه زیبایی نیستی پس چی هستی لونا؟ دستم رو به طرفش دراز کردم و قرار گرفتن دستاش توی دستم بوسه ای روی دستش زدم.... خیلی خیلی خیلی زیبا شدی
لونا « به شوهرم رفتم... با ذوق گونه جیمین رو بوسیدم و رفتیم داخل برگام از شدت زیبایی سالن و پسرا ریخته بود..... با حرکت دست جیمین به جلو رانده شدم و تهیونگ رو بغل کردم....
تهیونگ « ممنونم فندوق
لونا « میهی رو اذیت کنی پدرت رو در میارم هاااا( با چشمای اشکی )
تهیونگ « یاعع آبغوره نگیر دیگه
لونا « آخه خیلی خوشحالم.... امیدوارم با این اتفاق مبارک کمی آدم بشید....
میهی « عه لونا
جیمین « برید توی جایگاه ملت منتظرن
راوی « تهیونگ با هر قدم تندتر شدن ضربان قلبش رو حس میکرد... این اتفاق و امروز براش بیشتر از رویا ارزش داشت... یعنی میتونست امیدوار باشه لحظات خوب زندگیش توی راهه؟ اره خب جوابش الهه ی زیبای روبه روش بود.... با خوندن لوحی که توی کشیش قرار داشت ته و میهی عهد بستن که تا زمان مرگ کنار هم باشن و از هم مراقبت کنن....
لونا « تمام این مدت حس میکردم زمان ایستاده... حتی ضربان قلب تهیونگ رو هم حس میکردم.... سوهون از خوشحالی مدام قربون صدقه مونیکا میرفت و همه خوشحال بودن.... نگاهی به یونینگی توی بغلم با ذوق دایی شو نشون میداد کردم.... پسرم اینا خانواده فوقالعاده توان... مطمئنم با وجود این افراد مشکلاتت رو به راحتی حل میکنی
۵۰۱.۱k
۰۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.