(من برات مهم نیستم؟)
(من برات مهم نیستم؟)
پارت 31
دو سال قبل
تازه لی فیلیکس و ات نامزد کرده بودن حتی یه بار همو دیده بودن یه شب پدر و مادر ات دعوا شون شده بود سره اینکه مادر اش گفته بود که دوختره اش باید ازدواج کنه اما پدر اش گفته بود که من نمیزارم دوخترم زود عروسی کنه
یه شبی مادر ات فیلیکس رو به هتل دعوت میکنه و بهش میگه که باید حرف بزنیم فیلیکس وقتی وارده اوتاق میشه کمی منتظر میمونه تا بیاد اما کسی نیومد بعد خوردنه آب میخواست از اوتاق خارج شه اما ازحال رفت ...........
مادر ات
ات رو بزور برد همون هتل تو ماشین یچیزی به خورد اش داده که از حال رفته بود
{ بزارید براتون خلاصه بگم اون شب ناخواسته فیلیکس و ات با هم بودن تا چند ماه بعدش مادر ات به همه موضوع رو میگه که وقتی کار از کار گذشته بود ات حامله بود و اون ها هم این دو فرد رو مجبور به ازدواج کردن البته فیلیکس و ات از اول هم نمیخواستن ازدواج کنن}
زمان حال
فیلیکس نگران
لبایش رو سمته گوشه همسر اش نزدیک کرد و گفت
فیلیکس : چیشده حالت خوبه
ات که هواسش نبود نگاهی به شوهرش کرد
ات : ها چی اره خوبم
فیلیکس: اما اصلا انکار خوب نیستی .
ات خندیی مهربونی کرد و گفت
ات : ازتون ممنونم که به فکر من هستین اما خوبم
فیلیکس از همسر اش پرسید اما فهمید حرفه هایه همسر اش رو باور نکرد چون بهش دروغ گفت اون اصلا خوب حالش خوب نبود
______________
چشن دیگه تموم شده بود و همه میخواستن برن
فیلیکس نگاهی به فینیکس کرد خیلی آروم رویه مبل خواب بود فیلیکس سمته اش رفت و در اغوشش گرفتش و سمته در میخواست بره همسر اش هم به دنبال اش میرفت پدر و مادر اش هم بودن سونگمین و بیول برایه بدرقه کردن شون به دنباله میرفتن
یهویی یه خانم جلو در ایستاد که یه بچه حدوده 5 سالش کنار اش ایستاده بود
فیلیکس به هر دو نگاه انداخت
سونگمین : ببخشید شما ؟
سلام اسم من هونگ جو هستم
سونگمین : ببخشید جشن تموم شده و ما شما رو نمی شناسیم
هونگ جو : درسته شما منو نمی شناسید اما من این آقا رو خوب میشناسم
روبه فیلیکس کرد و گفت
ات : ببخشید چرا باید شوهرم رو بیشتر بشناسید
هونگ جو روبه دختر اش کرد و گفت
هونگ جو : نیکسی به بابات سلام کن اونیکه که بچه بغلشه پدره تو هستش....
پارت 31
دو سال قبل
تازه لی فیلیکس و ات نامزد کرده بودن حتی یه بار همو دیده بودن یه شب پدر و مادر ات دعوا شون شده بود سره اینکه مادر اش گفته بود که دوختره اش باید ازدواج کنه اما پدر اش گفته بود که من نمیزارم دوخترم زود عروسی کنه
یه شبی مادر ات فیلیکس رو به هتل دعوت میکنه و بهش میگه که باید حرف بزنیم فیلیکس وقتی وارده اوتاق میشه کمی منتظر میمونه تا بیاد اما کسی نیومد بعد خوردنه آب میخواست از اوتاق خارج شه اما ازحال رفت ...........
مادر ات
ات رو بزور برد همون هتل تو ماشین یچیزی به خورد اش داده که از حال رفته بود
{ بزارید براتون خلاصه بگم اون شب ناخواسته فیلیکس و ات با هم بودن تا چند ماه بعدش مادر ات به همه موضوع رو میگه که وقتی کار از کار گذشته بود ات حامله بود و اون ها هم این دو فرد رو مجبور به ازدواج کردن البته فیلیکس و ات از اول هم نمیخواستن ازدواج کنن}
زمان حال
فیلیکس نگران
لبایش رو سمته گوشه همسر اش نزدیک کرد و گفت
فیلیکس : چیشده حالت خوبه
ات که هواسش نبود نگاهی به شوهرش کرد
ات : ها چی اره خوبم
فیلیکس: اما اصلا انکار خوب نیستی .
ات خندیی مهربونی کرد و گفت
ات : ازتون ممنونم که به فکر من هستین اما خوبم
فیلیکس از همسر اش پرسید اما فهمید حرفه هایه همسر اش رو باور نکرد چون بهش دروغ گفت اون اصلا خوب حالش خوب نبود
______________
چشن دیگه تموم شده بود و همه میخواستن برن
فیلیکس نگاهی به فینیکس کرد خیلی آروم رویه مبل خواب بود فیلیکس سمته اش رفت و در اغوشش گرفتش و سمته در میخواست بره همسر اش هم به دنبال اش میرفت پدر و مادر اش هم بودن سونگمین و بیول برایه بدرقه کردن شون به دنباله میرفتن
یهویی یه خانم جلو در ایستاد که یه بچه حدوده 5 سالش کنار اش ایستاده بود
فیلیکس به هر دو نگاه انداخت
سونگمین : ببخشید شما ؟
سلام اسم من هونگ جو هستم
سونگمین : ببخشید جشن تموم شده و ما شما رو نمی شناسیم
هونگ جو : درسته شما منو نمی شناسید اما من این آقا رو خوب میشناسم
روبه فیلیکس کرد و گفت
ات : ببخشید چرا باید شوهرم رو بیشتر بشناسید
هونگ جو روبه دختر اش کرد و گفت
هونگ جو : نیکسی به بابات سلام کن اونیکه که بچه بغلشه پدره تو هستش....
۳.۴k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.