p 99
( ات ویو)
سوار ماشین شدم و راننده در رو بست و خودشم سوار شد و بعد از روشن کردن ماشین و باز شدن در باغ امارت حرکت کردیم..........اونقدر استرس داشتم که لحظه ای پاهام رو نمی تونستم از تکون خوردن نگه دارم........عصبی بودم.........هیچ چیز عادی نبود........هیچ چیز........بعد از گذشت حدود نیم ساعتی که برام گرون تمام شده بود رسیدیم.......با دیدن ماشینمون نگهبان ها در محوطه رو برامون باز کردن.......وقتی وارد محوطه شدیم ماشین های زیادی رو داخل محوطه دیدم.......یعنی واقعا جشنه؟.......
بعد از پارک ماشین نگهبانی در رو برام باز کرد.....
* خوش اومدید بانوی من......لطفا از این طرف......
به همراه نگهبان قدم بر میداشتم........وقتی از جلوی در اصلی رد شدیم ایستادم.......مگه قرار نبود بریم داخل؟........نگهبان که تعلل من رو دید ایستاد و به سمتم برگشت.......
*اتفاقی افتاده بانوی من؟
+ مگه قرار نیست به جشن بریم......
* به ما دستور داده شده که از در پشتی شما رو وارد کنیم تا بعد که زمانش رسید ورودتون رو به جشن اعلام کنیم......پس....لطفا همراهم بیاید......
مردد بودم.....نکنه همه ی اینا ی بازی باشه.......حتی اگه ی بازی هم باشه......من چاره ای جز رفتن باهاش ندارم......نگاه زیر چشمیم رو داخل کل محوطه چرخوندم.....اگه باهاش نرمبه زور میبرم و اینجا پر از نگهبانه برای گرفتن من پس.........قدم های محکمم رو پشت سرش برداشتم......به پشت باغ که رسیدیم دری توجهم رو جلب کرد.....نگهبان اون رو با کلید باز کرد......کنار رفت تا من وارد شم......آروم و با احتیاط قدم برداشتم......ی راهرو بود.......بعد از داخل اومدنش دوباره در رو بست......جلو حرکت کرد تا راه رو نشون بده.......صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید........انتهای راهرو پله هایی به سمت بالا می خورد......بعد از عبور از پله ها به یک راهروی دیگه که پر از اتاق بود رسیدیم.......نگهبان منو به سمت اتاقی راهنمایی کرد.......
* لطفا تا زمانی که صداتون نکردند اینجا منتظر بمونید.......
بعد از تعظیمی رفت....وارد اتاق شدم.......ی اتاق بزرگ با تم سفید طلایی.......در رو بستم و آروم به سمت تختی که اونجا بود رفتم........نمیدونم چی در انتظارمه......نمیدونم اینا واقعیه یا نه.......اما هر چی که باشه.......من باید محکم باشم.......نباید ضعفی نشون بدم......نمیتونم که نشون بدم.......من می تونم از خودم محافظت کنم.........فقط تا زمانی که ارباب برسه......فقط تا اون موقع.......صدایی باعث شد از افکارم بیرون بیام و به سرعت به سمتی که صدا اومد سر برگردونم.......در باز شد.......با دیدن فردی که داخل اومد از جام پریدم و سیخ ایستادم.......آروم باش.....تو می تونی......نترس.....نترس......
سوار ماشین شدم و راننده در رو بست و خودشم سوار شد و بعد از روشن کردن ماشین و باز شدن در باغ امارت حرکت کردیم..........اونقدر استرس داشتم که لحظه ای پاهام رو نمی تونستم از تکون خوردن نگه دارم........عصبی بودم.........هیچ چیز عادی نبود........هیچ چیز........بعد از گذشت حدود نیم ساعتی که برام گرون تمام شده بود رسیدیم.......با دیدن ماشینمون نگهبان ها در محوطه رو برامون باز کردن.......وقتی وارد محوطه شدیم ماشین های زیادی رو داخل محوطه دیدم.......یعنی واقعا جشنه؟.......
بعد از پارک ماشین نگهبانی در رو برام باز کرد.....
* خوش اومدید بانوی من......لطفا از این طرف......
به همراه نگهبان قدم بر میداشتم........وقتی از جلوی در اصلی رد شدیم ایستادم.......مگه قرار نبود بریم داخل؟........نگهبان که تعلل من رو دید ایستاد و به سمتم برگشت.......
*اتفاقی افتاده بانوی من؟
+ مگه قرار نیست به جشن بریم......
* به ما دستور داده شده که از در پشتی شما رو وارد کنیم تا بعد که زمانش رسید ورودتون رو به جشن اعلام کنیم......پس....لطفا همراهم بیاید......
مردد بودم.....نکنه همه ی اینا ی بازی باشه.......حتی اگه ی بازی هم باشه......من چاره ای جز رفتن باهاش ندارم......نگاه زیر چشمیم رو داخل کل محوطه چرخوندم.....اگه باهاش نرمبه زور میبرم و اینجا پر از نگهبانه برای گرفتن من پس.........قدم های محکمم رو پشت سرش برداشتم......به پشت باغ که رسیدیم دری توجهم رو جلب کرد.....نگهبان اون رو با کلید باز کرد......کنار رفت تا من وارد شم......آروم و با احتیاط قدم برداشتم......ی راهرو بود.......بعد از داخل اومدنش دوباره در رو بست......جلو حرکت کرد تا راه رو نشون بده.......صدای موسیقی ملایمی به گوش می رسید........انتهای راهرو پله هایی به سمت بالا می خورد......بعد از عبور از پله ها به یک راهروی دیگه که پر از اتاق بود رسیدیم.......نگهبان منو به سمت اتاقی راهنمایی کرد.......
* لطفا تا زمانی که صداتون نکردند اینجا منتظر بمونید.......
بعد از تعظیمی رفت....وارد اتاق شدم.......ی اتاق بزرگ با تم سفید طلایی.......در رو بستم و آروم به سمت تختی که اونجا بود رفتم........نمیدونم چی در انتظارمه......نمیدونم اینا واقعیه یا نه.......اما هر چی که باشه.......من باید محکم باشم.......نباید ضعفی نشون بدم......نمیتونم که نشون بدم.......من می تونم از خودم محافظت کنم.........فقط تا زمانی که ارباب برسه......فقط تا اون موقع.......صدایی باعث شد از افکارم بیرون بیام و به سرعت به سمتی که صدا اومد سر برگردونم.......در باز شد.......با دیدن فردی که داخل اومد از جام پریدم و سیخ ایستادم.......آروم باش.....تو می تونی......نترس.....نترس......
۳۶.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.