تک پارتی تهیونگ...
- صداش کردم
-تهیونگاااا
؛ در جا جواب داد . .
جانِ دلِ من؟!
دلم ضعف رفت براش ؛
گفتم :
جان و دلت سلامت میگما به نظرت ده سال دیگه مون چه شکلیه؟!
خندید .
ده سال دیگههههه...
صبحِ زود با بوسه بیدارت میکنم ؛
بغلم خوابیدی و سرت رو بازومه .
میگم تا من نون بگیرم و بیام توام دختر بابارو بیدار کن،
قراره باهم صبحونه بخوریم .
بعد من میرم برا شما دوتا وروجک شیطون
نون میگیرم که دوست دارین ؛
وقتی برگردم جفتتون بیدارین و خونهی کوچیک و نقلیمون پر از عطر چایی هل دار
و خنده هاتونه .
میشینیم باهم سر میز صبحونه .
برای دخترمون که لقمه میگیری دلم غش و ضعف میره واس جفتتون،
الکی اخم میکنم که یعنی حسودیم شده . میخندین مادر و دختر بهم .
دلت میسوزه و برا منم لقمه میگیری .
وقتی میخوای لقمه ی کره و مربا رو بذاری دهنم خم میشم و دستتو میبوسم!(:
بعد من و دختر بابا که دیرمون شده
پامیشیم که بریم وروجکمونو باید برسونم مدرسهش ؛
اول عسل بابارو میرسونم و از اونورم میرم سر کار و شمام یکی دو ساعت دیگه
میخوابی و بعد پامیشی که برای آقاتون اون شامی رو درست کنی که میدونی
خیلی دوست داره!
چشمام گرد شد ؛
چه خوش اشتهام هستن آقامون .
پس کار و بارِ من چی؟!
حق به جانب گفت :
من ازت خواستم بذاریش کنار و توام گفتی
که من و زندگیمون مهمتریم برات ؛
هرچی آقاتون بگن!
یکم زل زدم به قیافه ی جدیش و اون به صورت متعجب من و بعد باهم زدیم زیر خنده
از اون موقع خیلی میگذره . .
این روزا و شبایی که ندارمش .
گاهی وقتا فکر میکنم همهی این دردا و دلتنگیا یه کابوسه . .
رفتنش و نبودنش و نداشتنش یه خواب بد شبانهست که قراره یه صبح توی همون ده سال بعدی که میگفت ؛
با تکونای دستای آشناش ازش بپرم و ببینم همهیِ این سالها به باهم بودن گذشته و
حس کنم لمس لباشو روی پیشونیم و بشنوم صداشو که میگه:
‹ تا من نون بگیرم و بیام توام دختر بابارو بیدار کن، قراره باهم صبحونه بخوریم(((:
-تهیونگاااا
؛ در جا جواب داد . .
جانِ دلِ من؟!
دلم ضعف رفت براش ؛
گفتم :
جان و دلت سلامت میگما به نظرت ده سال دیگه مون چه شکلیه؟!
خندید .
ده سال دیگههههه...
صبحِ زود با بوسه بیدارت میکنم ؛
بغلم خوابیدی و سرت رو بازومه .
میگم تا من نون بگیرم و بیام توام دختر بابارو بیدار کن،
قراره باهم صبحونه بخوریم .
بعد من میرم برا شما دوتا وروجک شیطون
نون میگیرم که دوست دارین ؛
وقتی برگردم جفتتون بیدارین و خونهی کوچیک و نقلیمون پر از عطر چایی هل دار
و خنده هاتونه .
میشینیم باهم سر میز صبحونه .
برای دخترمون که لقمه میگیری دلم غش و ضعف میره واس جفتتون،
الکی اخم میکنم که یعنی حسودیم شده . میخندین مادر و دختر بهم .
دلت میسوزه و برا منم لقمه میگیری .
وقتی میخوای لقمه ی کره و مربا رو بذاری دهنم خم میشم و دستتو میبوسم!(:
بعد من و دختر بابا که دیرمون شده
پامیشیم که بریم وروجکمونو باید برسونم مدرسهش ؛
اول عسل بابارو میرسونم و از اونورم میرم سر کار و شمام یکی دو ساعت دیگه
میخوابی و بعد پامیشی که برای آقاتون اون شامی رو درست کنی که میدونی
خیلی دوست داره!
چشمام گرد شد ؛
چه خوش اشتهام هستن آقامون .
پس کار و بارِ من چی؟!
حق به جانب گفت :
من ازت خواستم بذاریش کنار و توام گفتی
که من و زندگیمون مهمتریم برات ؛
هرچی آقاتون بگن!
یکم زل زدم به قیافه ی جدیش و اون به صورت متعجب من و بعد باهم زدیم زیر خنده
از اون موقع خیلی میگذره . .
این روزا و شبایی که ندارمش .
گاهی وقتا فکر میکنم همهی این دردا و دلتنگیا یه کابوسه . .
رفتنش و نبودنش و نداشتنش یه خواب بد شبانهست که قراره یه صبح توی همون ده سال بعدی که میگفت ؛
با تکونای دستای آشناش ازش بپرم و ببینم همهیِ این سالها به باهم بودن گذشته و
حس کنم لمس لباشو روی پیشونیم و بشنوم صداشو که میگه:
‹ تا من نون بگیرم و بیام توام دختر بابارو بیدار کن، قراره باهم صبحونه بخوریم(((:
۱۰.۵k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.