part 4
part 4
همینطوری در کنار هم قدم میزدن....
اینقدر براشون آرامش بخش بود که زمان از دستشون در رفت... تهیونگ نگاهش رو داد به جونگکوک و گفت : نمیخوای برگردی؟
- چی؟
جونگکوک سری خداحافظی کرد و از اونجا دور شد...
وارد قصر شد و به سمت سالن اصلی رفت... وارد شد و تعظیم کوچکی کرد و با لحنی مودبانه گفت : پدر جان میشه خواهشی ازتون داشته باشم؟
- بگو
- لطفا من با شاهزاده شیطان ها ازدواج نکنم.
- امکان نداره...
جونگکوک هی التماس میکرد و این کارش پدرش رو بیشتر عصبانی میکرد....
***********
سرش رو آورد بالا و با چهره ی خواهرش مواجه شد....
بلند شد و گفت : چیشده؟
- من نمیخوام با شاهزاده جونگکوک ازدواج کنم.
- چرا اینو به من میگی... باید به پدر بگی.
- خب به حرفم گوش نمیده برای همین تو برو بهش بگو.
تهیونگ نگاهش رو از خواهرش گرفت و به پنجرهی اتاق داد... نزدیک پنجره شد و بازش کرد... نفس عمیقی کشید و گفت : منم نمیخوام باهاش ازدواج کنی ولی چه میشه کرد.
- مگه تو دوسش نداری؟ پس یکاری کن.
- چه فایده وقتی پیشم از کسی که دوست داره میگه.
- خب شاید اون یکنفر تو باشی.
- شاید... ولی دیگه برای گفتن حسم دیره.
تهیونگ دیگه حرفی نزد و از اتاق خارج شد... به سمت حیاط رفت و شروع به قدم زدن کرد... دقایقی میگذشت که تهیونگ توی حیاط بود...
***********
دستی روی شونه هاش احساس کرد... سرش رو آورد بالا و با صورت جیوون مواجه شد.... بلند شد و بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن....
جیوون که میدونست دلیلش چیه سوالی نپرسید و سعی کرد بهش آرامش بده....
************
- درود به شما...
- از دیدنتون خوشحالم.
- خب زمان ازدواج اگه همین زودیا باشه بهتره نه؟
- حق با شماست... نظرتون چیه آخرهفته عروسی این دو جوون باشه؟
- حتما... پس ما وسایل عروسی رو اماده میکنیم.
- خیلیم عالی.
- پسرتون نمیخواد بیاد؟
- الان بهش میگم.... جونگکوک جان پسرم بیا.
جونگکوک با جیا وارد شدن و پشت سرشون تهیونگ به همراه آرورا وارد شدن.
همه نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.... جونگکوک اجازه خواست تا بره بیرون؛ تهیونگ هم بعد دقایقی به بیرون رفت.... دنبال جونگکوک رفت و وقتی بهش رسید؛ دستش رو کشید و گفت : وایسا کارت دارم.
جونگکوک دستش رو پس زد و گفت : من با تو هیچ کاری ندارم.
- از دستم عصبانی؟
- میخوای نباشم؟
- حق داری ولی لطفا حال منم درک کن.
- تو که باید خوشحال باشی.
- چرا؟
- چون من که ازدواج کنم توهم میتونی با خواهرم ازدواج کنی و شاد باشی.
جونگکوک دوباره برگشت داخل اما تهیونگ رفت تا قدم بزنه...
همینطوری در کنار هم قدم میزدن....
اینقدر براشون آرامش بخش بود که زمان از دستشون در رفت... تهیونگ نگاهش رو داد به جونگکوک و گفت : نمیخوای برگردی؟
- چی؟
جونگکوک سری خداحافظی کرد و از اونجا دور شد...
وارد قصر شد و به سمت سالن اصلی رفت... وارد شد و تعظیم کوچکی کرد و با لحنی مودبانه گفت : پدر جان میشه خواهشی ازتون داشته باشم؟
- بگو
- لطفا من با شاهزاده شیطان ها ازدواج نکنم.
- امکان نداره...
جونگکوک هی التماس میکرد و این کارش پدرش رو بیشتر عصبانی میکرد....
***********
سرش رو آورد بالا و با چهره ی خواهرش مواجه شد....
بلند شد و گفت : چیشده؟
- من نمیخوام با شاهزاده جونگکوک ازدواج کنم.
- چرا اینو به من میگی... باید به پدر بگی.
- خب به حرفم گوش نمیده برای همین تو برو بهش بگو.
تهیونگ نگاهش رو از خواهرش گرفت و به پنجرهی اتاق داد... نزدیک پنجره شد و بازش کرد... نفس عمیقی کشید و گفت : منم نمیخوام باهاش ازدواج کنی ولی چه میشه کرد.
- مگه تو دوسش نداری؟ پس یکاری کن.
- چه فایده وقتی پیشم از کسی که دوست داره میگه.
- خب شاید اون یکنفر تو باشی.
- شاید... ولی دیگه برای گفتن حسم دیره.
تهیونگ دیگه حرفی نزد و از اتاق خارج شد... به سمت حیاط رفت و شروع به قدم زدن کرد... دقایقی میگذشت که تهیونگ توی حیاط بود...
***********
دستی روی شونه هاش احساس کرد... سرش رو آورد بالا و با صورت جیوون مواجه شد.... بلند شد و بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن....
جیوون که میدونست دلیلش چیه سوالی نپرسید و سعی کرد بهش آرامش بده....
************
- درود به شما...
- از دیدنتون خوشحالم.
- خب زمان ازدواج اگه همین زودیا باشه بهتره نه؟
- حق با شماست... نظرتون چیه آخرهفته عروسی این دو جوون باشه؟
- حتما... پس ما وسایل عروسی رو اماده میکنیم.
- خیلیم عالی.
- پسرتون نمیخواد بیاد؟
- الان بهش میگم.... جونگکوک جان پسرم بیا.
جونگکوک با جیا وارد شدن و پشت سرشون تهیونگ به همراه آرورا وارد شدن.
همه نشسته بودن و باهم صحبت میکردن.... جونگکوک اجازه خواست تا بره بیرون؛ تهیونگ هم بعد دقایقی به بیرون رفت.... دنبال جونگکوک رفت و وقتی بهش رسید؛ دستش رو کشید و گفت : وایسا کارت دارم.
جونگکوک دستش رو پس زد و گفت : من با تو هیچ کاری ندارم.
- از دستم عصبانی؟
- میخوای نباشم؟
- حق داری ولی لطفا حال منم درک کن.
- تو که باید خوشحال باشی.
- چرا؟
- چون من که ازدواج کنم توهم میتونی با خواهرم ازدواج کنی و شاد باشی.
جونگکوک دوباره برگشت داخل اما تهیونگ رفت تا قدم بزنه...
۴۳۲
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.