♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
♡ ㅤ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ★
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی هردوتون بازیگر بودین که... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞
parts:۳
ویو سومی
رفتم پای گوشیم و ی چندتا چیزی اینا دیدم که رفتم کرفتم خوابیدم که…یاده نقشم افتادم
سریع از مبل بلند شدم و داشتم فکر میکردم که چطور باید اینکارو کنم..واییی کاش بازیگر نمیشدم اع ..دیگه آنقدر کلافه بودم سریع رفتم بالا و رفتم توی اتاقمو خوابیدم..
*۱۰صبح*
بلند شدم دیدم الارم زنگ میخوره دیدم ساعت ۱۰صبحه پس رفتم ی دوش اب سرد گرفتم و موهامو خشک کردمو و لباسمو پوشیدم و ماشینمو روشن کردمو رفتم شرکت..
*۱۰دقیقه بعد*
وقتی رسیدم ماشینو پارک کردمو رفتم توی شرکت ..رفتم توی آسانسور که ..یکی رو دیدم که نباید میدیدم ..یکی از پیک می ترین آدم هارو دیدم
هانا:سلام*صدای نازک پیک می*
سومی:اه..سلام
دکمه ی آسانسور زدم که در بسته شد
هانا:شنیدم میخوای ازدواج کنی نه*صدای نازککک*
سومی:حتما شایعه س چون من با کسی رابطه ندارم
هانا:ولی میگن با تهیونگ داری*نازک*
اینو گفت ی لحظه سرم درد گرفت
هانا:ع چی شد؟
سومی:هیچی حالم خوبه
که بعد از سالهای دره آسانسور باز شد و رفتم بیرون
هانا:خدافظ
ی لبخند بزور زدمو و رفتم که..
Dᴏɴ·ᴛ ғᴏʀɢᴇᴛ ᴛᴏ sᴍɪʟᴇ..﹗
فراموش نڪن ڪه لبخند بزنی..!
𝙤𝙣𝙚 𝙥𝙖𝙧𝙩𝙮🎟✨️
˓ ִֶָ ࣪وقتی هردوتون بازیگر بودین که... 🤍
˓ ˖ ָ࣪➹ ִֶָ ࣪𓆝 𓆟 𓆞 𓆝 𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞𓆝𓆛𓆝𓆝 𓆟 𓆞
parts:۳
ویو سومی
رفتم پای گوشیم و ی چندتا چیزی اینا دیدم که رفتم کرفتم خوابیدم که…یاده نقشم افتادم
سریع از مبل بلند شدم و داشتم فکر میکردم که چطور باید اینکارو کنم..واییی کاش بازیگر نمیشدم اع ..دیگه آنقدر کلافه بودم سریع رفتم بالا و رفتم توی اتاقمو خوابیدم..
*۱۰صبح*
بلند شدم دیدم الارم زنگ میخوره دیدم ساعت ۱۰صبحه پس رفتم ی دوش اب سرد گرفتم و موهامو خشک کردمو و لباسمو پوشیدم و ماشینمو روشن کردمو رفتم شرکت..
*۱۰دقیقه بعد*
وقتی رسیدم ماشینو پارک کردمو رفتم توی شرکت ..رفتم توی آسانسور که ..یکی رو دیدم که نباید میدیدم ..یکی از پیک می ترین آدم هارو دیدم
هانا:سلام*صدای نازک پیک می*
سومی:اه..سلام
دکمه ی آسانسور زدم که در بسته شد
هانا:شنیدم میخوای ازدواج کنی نه*صدای نازککک*
سومی:حتما شایعه س چون من با کسی رابطه ندارم
هانا:ولی میگن با تهیونگ داری*نازک*
اینو گفت ی لحظه سرم درد گرفت
هانا:ع چی شد؟
سومی:هیچی حالم خوبه
که بعد از سالهای دره آسانسور باز شد و رفتم بیرون
هانا:خدافظ
ی لبخند بزور زدمو و رفتم که..
۴.۷k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.