p²⁰🪅🫀
با ورود میکا به اتاق سرش رو پایین انداخت و اشکاشو پاک کرد!
میکا « ا.ت... ا.ت. .. مگه صد دفعه نگفتم تنهایی نیا اینجا!! یادت رفته اینجا جزو اتاق های ممنوعه اس.. جین اومده دنبالت.. هی هی تو بازم گریه کردی؟؟؟
ا.ت « *در حال پاک کردن اشک هاش ) ای کاش میشد این دید عقابی شما رو کم کرد
میکا « میشه، بفرمایید چی باعث شده عین تمساح اشک بریزی؟؟
ا.ت « این سرنوشت مجهول لعنتی! میترسم... میترسم پایان بدی داشته باشیم...
میکا « الان گریه کنی و بهونه گیری کنی مشکلی حل میشه؟ سرنوشت دلش میسوزه و رحم میکنه؟
ا.ت « خ... خب نه! اصلا بیا ..
راوی « با شنیدن صدای پایی هر دو ترسیده بهم خیره شدن... هیچکس جز کینگ جوینز این ورا افتابی نمیشد... به طرف اخرین و تاریک ترین قسمت کتابخانه متروکه رفتن و پنهان شدن... چندی بعد صدای جوینز و مشاورش به گوش رسید
جوینز « آه لعنتی این اینه مسخره چه غلطی میکنه؟ چرا جین اون دختر رو نمیکشه
مشاور « نمیدونم سرورم...شاید طلسم اینه رو از بین بردن
جوینز « خدای من! یعنی وارد منطقه ممنوعه شدن؟
مشاور « احتمالش هست
راوی « ا.ت دستش رو روی دهنش گذاشته بود و گوشاش رو تیز کرده بود... میکا به نظر مضطرب میرسید! جوینز چرخی زد و گفت
جوینز « پس باید برای موش های کوچولومون تله بزاریم!
مشاور « بله سرورم
میکا « ن.. نه... نه نه نه نه بدبخت شدیمممم
ا.ت « ساکت باش الان میشنوه
میکا « اخه.. اخه توی میمون الان باید میومدی اینجا؟؟؟ ببین تله ای میزارن کلا ضد من و توعه اگه برن دیگه نمیتونیم خارج بشیم... ای خدا جین و ووک هم نیستن...
راوی « چندی بعد خدمتکار جوینز با یه ببر وحشی ترسناک وارد محوطه شد! چشمای ببر قرمز و به زنگ خون بود... پوستش نارنجی با خطوط مشکی... مشخص بود پنجه های تیزی داره... کمی بعد نور قرمزی کل سالن رو پر کرد و بعد جوینز با خنده شیطانی سالن رو ترک کرد
میکا « پاسال.. ببر وحشی پادشاه ومپ.. عالی شد.. *پوزخند
ا.ت « نمیتونی با جین و ووک ارتباط برقرار کنی؟؟؟
میکا « نه...
راوی « میکا با استرس پوست لبش رو میکند... عین بدبخت ها روی زمین نشست و سرش رو با دستاش پوشوند...اما ا.ت کنجکاوانه به پاسال چشم دوخته بود
میکا « حتی فکرشم نکن... کافیه حس کنه نزدیکش کسی جز پادشاه نفس میکشه... اون موقع استخون هاشم پیدا نمیکنی
ا.ت « شاید حیوون خوبی باشه هااا... بزار یه امتحانی بکنم...
میکا « بشین سرجات منو با جین در ننداز
ا.ت « اما دارم ضعف میکنم
میکا « خدااا بتمرگ اصلا
ا.ت « خیلی دختره... ایششش اصلا میخوام برم بمیرم
میکا « بتمر.....
راوی « با حس نفس های گرم موجودی پشت سرش یقیه ا.ت رو ول کرد و بعد با لبخند چپ اندر چهار به سمت حیوون وحشی پشت سرش برگشت... از نظر میکا پاسال ترسناک تر هم شده بود...
میکا « ا.ت... ا.ت. .. مگه صد دفعه نگفتم تنهایی نیا اینجا!! یادت رفته اینجا جزو اتاق های ممنوعه اس.. جین اومده دنبالت.. هی هی تو بازم گریه کردی؟؟؟
ا.ت « *در حال پاک کردن اشک هاش ) ای کاش میشد این دید عقابی شما رو کم کرد
میکا « میشه، بفرمایید چی باعث شده عین تمساح اشک بریزی؟؟
ا.ت « این سرنوشت مجهول لعنتی! میترسم... میترسم پایان بدی داشته باشیم...
میکا « الان گریه کنی و بهونه گیری کنی مشکلی حل میشه؟ سرنوشت دلش میسوزه و رحم میکنه؟
ا.ت « خ... خب نه! اصلا بیا ..
راوی « با شنیدن صدای پایی هر دو ترسیده بهم خیره شدن... هیچکس جز کینگ جوینز این ورا افتابی نمیشد... به طرف اخرین و تاریک ترین قسمت کتابخانه متروکه رفتن و پنهان شدن... چندی بعد صدای جوینز و مشاورش به گوش رسید
جوینز « آه لعنتی این اینه مسخره چه غلطی میکنه؟ چرا جین اون دختر رو نمیکشه
مشاور « نمیدونم سرورم...شاید طلسم اینه رو از بین بردن
جوینز « خدای من! یعنی وارد منطقه ممنوعه شدن؟
مشاور « احتمالش هست
راوی « ا.ت دستش رو روی دهنش گذاشته بود و گوشاش رو تیز کرده بود... میکا به نظر مضطرب میرسید! جوینز چرخی زد و گفت
جوینز « پس باید برای موش های کوچولومون تله بزاریم!
مشاور « بله سرورم
میکا « ن.. نه... نه نه نه نه بدبخت شدیمممم
ا.ت « ساکت باش الان میشنوه
میکا « اخه.. اخه توی میمون الان باید میومدی اینجا؟؟؟ ببین تله ای میزارن کلا ضد من و توعه اگه برن دیگه نمیتونیم خارج بشیم... ای خدا جین و ووک هم نیستن...
راوی « چندی بعد خدمتکار جوینز با یه ببر وحشی ترسناک وارد محوطه شد! چشمای ببر قرمز و به زنگ خون بود... پوستش نارنجی با خطوط مشکی... مشخص بود پنجه های تیزی داره... کمی بعد نور قرمزی کل سالن رو پر کرد و بعد جوینز با خنده شیطانی سالن رو ترک کرد
میکا « پاسال.. ببر وحشی پادشاه ومپ.. عالی شد.. *پوزخند
ا.ت « نمیتونی با جین و ووک ارتباط برقرار کنی؟؟؟
میکا « نه...
راوی « میکا با استرس پوست لبش رو میکند... عین بدبخت ها روی زمین نشست و سرش رو با دستاش پوشوند...اما ا.ت کنجکاوانه به پاسال چشم دوخته بود
میکا « حتی فکرشم نکن... کافیه حس کنه نزدیکش کسی جز پادشاه نفس میکشه... اون موقع استخون هاشم پیدا نمیکنی
ا.ت « شاید حیوون خوبی باشه هااا... بزار یه امتحانی بکنم...
میکا « بشین سرجات منو با جین در ننداز
ا.ت « اما دارم ضعف میکنم
میکا « خدااا بتمرگ اصلا
ا.ت « خیلی دختره... ایششش اصلا میخوام برم بمیرم
میکا « بتمر.....
راوی « با حس نفس های گرم موجودی پشت سرش یقیه ا.ت رو ول کرد و بعد با لبخند چپ اندر چهار به سمت حیوون وحشی پشت سرش برگشت... از نظر میکا پاسال ترسناک تر هم شده بود...
۶۳.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.