پروژه شکست خورده پارت 32 : دلداری
پروژه شکست خورده پارت 32 : دلداری
شدو 🖤❤️ :
از اتاق النا اومدم بیرون .
واقعا نگرانش بودم .
از راه پله ها پایین رفتم .
سیلور _ آجی کوچیکه حالش خوبه ؟
امی _ دستش چطوره ؟
_ آروم باشید آروم . اون حالش خوبه .
روژ با تردید گفت _ مطمئنی ؟
_ اوه ...... البته .
نگاهم کرد و یه ابروشو داد بالا .
_ خیل خب باشه . راستشششش ......
سیلور _ یه چیزی شده من میرم بالا .
سریع دستشو گرفتم و نذاشتم از پله ها بالا بره .
_ نه . باید یکم تنها باشه . بعد از اون اتفاق باید با طرف تاریکش کنار بیاد . و درمورد دستش ...
یه آه کوتاه کشیدم .
_ هنوزم خون میاد . با باند براش بستم ولی مطمئنم خیلی زود باید عوضش کنم .
امی _ ایندفعه من میرم .
_ اممم ... مطمئنی ؟
امی _ البته . مگه چیه ؟ نکنه باندا میخوان منو بخورن ؟
و خندید .
_ آه ..... باشه .
..........
..........
دو ساعت بعد :
شدو ❤️🖤 :
النا هنوزم از اتاق بیرون نیومده بود .
با اون شدتی که خون ریزی داشت فک کنم الان وقت عوض کردن بانداش بود .
_ امی ، وقتشه باندای النا رو عوض کنی .
امی _ باشه .
و با یه رول باند و یکم دارو رفت طبقه بالا .
امی 💗🌸 :
رفتم طبقه بالا .
در اتاق النا رو باز کردم .
النا رو تخت نشسته بود و مچ دستی که زخم شده بود رو محکم گرفته بود .
_ النا ..... حالت خوبه ؟
النا _ آره .... آره ... چیزی نیست .
و مچ دستشو ول کرد ولی سریع دوباره گرفتش .
_ چی شده ؟ بهم بگو ...
النا _ من ... من ... نمیتونم کنترلش کنم .
_ النا آروم باش ....
آروم رفتم سمتش .
میدونستم اگه الان بترسه میتونه تبدیل به یه فاجعه بشه.
دستامو گذاشتم رو شونه هاشو محکم تکونش دادم .
_ به خودت بیا دختر . تو میتونی کنترلش کنی . یه بار تونستی ، بازم میتونی .
با این حرفم کم کم آروم شد و روی دوتا زانو هاش افتاد .
نفس نفس میزد .
خونریزی دستش واقعا زیاد بود به خاطر همین رنگ باند از سفید به قرمز مایل به مشکی تغییر کرده بود .
_ خیل خب ، بیا باندا رو عوض کنم .
نشستیم رو تخت .
النا هیچی نمی گفت .
فقط با ناراحتی به باندا نگاه میکرد و فکر کنم سعی میکرد تا بغضش نترکه .
_ درست میشه . قول میدم .
النا _ ولی ممکنه بهتون آسیب بزنم یا ... شاید بدتر .
و روشو اونور کرد .
_ النا ، من مطمئنم که شدو اینو بارها و بارها بهت گفته که هر اتفاقی بیوفته ، ما پیشتیم . الانم من میگم . واسه ما فرقی ندارد تو چه شکلی باشی ... تو همیشه دوستمون میمونی .
لبخند زد و بغلم کرد .
النا _ ممنونم امی .
_ کاری نکردم . حالا میشه بیای پایین ؟ همه نگرانتن .
النا _ آه ....... باشه .
دستشو گرفتم و رفتیم سمت راه پله ها .
النا 🤍🌼 :
امی منو کشوند سمت راه پله ها .
وقتی از راه پله ها رفتیم پایین امی داد زد _ بچه ها ، بیاید اینجا .
سیلور اومد سمتم و خیلی محکم بغلم کرد .
_ سیلور ..... نمیتونم نفس ... بکشم .
و ولم کرد .
سیلور _ متاسفم آجی کوچولو .
و آروم خندید .
شدو دستشو انداخت دورم و منو به خودش چسبوند .
شدو _ گفتم که حالش خوبه .
و بهم نگاه کرد و لبخند زد .
منم خندیدم .
امی رو دیدم که بین جمعیت نگاهم میکرد .
تو چشماش یکم ترس و نگرانی داشت .
در واقع ...... خیلی زیاد .
شدو 🖤❤️ :
از اتاق النا اومدم بیرون .
واقعا نگرانش بودم .
از راه پله ها پایین رفتم .
سیلور _ آجی کوچیکه حالش خوبه ؟
امی _ دستش چطوره ؟
_ آروم باشید آروم . اون حالش خوبه .
روژ با تردید گفت _ مطمئنی ؟
_ اوه ...... البته .
نگاهم کرد و یه ابروشو داد بالا .
_ خیل خب باشه . راستشششش ......
سیلور _ یه چیزی شده من میرم بالا .
سریع دستشو گرفتم و نذاشتم از پله ها بالا بره .
_ نه . باید یکم تنها باشه . بعد از اون اتفاق باید با طرف تاریکش کنار بیاد . و درمورد دستش ...
یه آه کوتاه کشیدم .
_ هنوزم خون میاد . با باند براش بستم ولی مطمئنم خیلی زود باید عوضش کنم .
امی _ ایندفعه من میرم .
_ اممم ... مطمئنی ؟
امی _ البته . مگه چیه ؟ نکنه باندا میخوان منو بخورن ؟
و خندید .
_ آه ..... باشه .
..........
..........
دو ساعت بعد :
شدو ❤️🖤 :
النا هنوزم از اتاق بیرون نیومده بود .
با اون شدتی که خون ریزی داشت فک کنم الان وقت عوض کردن بانداش بود .
_ امی ، وقتشه باندای النا رو عوض کنی .
امی _ باشه .
و با یه رول باند و یکم دارو رفت طبقه بالا .
امی 💗🌸 :
رفتم طبقه بالا .
در اتاق النا رو باز کردم .
النا رو تخت نشسته بود و مچ دستی که زخم شده بود رو محکم گرفته بود .
_ النا ..... حالت خوبه ؟
النا _ آره .... آره ... چیزی نیست .
و مچ دستشو ول کرد ولی سریع دوباره گرفتش .
_ چی شده ؟ بهم بگو ...
النا _ من ... من ... نمیتونم کنترلش کنم .
_ النا آروم باش ....
آروم رفتم سمتش .
میدونستم اگه الان بترسه میتونه تبدیل به یه فاجعه بشه.
دستامو گذاشتم رو شونه هاشو محکم تکونش دادم .
_ به خودت بیا دختر . تو میتونی کنترلش کنی . یه بار تونستی ، بازم میتونی .
با این حرفم کم کم آروم شد و روی دوتا زانو هاش افتاد .
نفس نفس میزد .
خونریزی دستش واقعا زیاد بود به خاطر همین رنگ باند از سفید به قرمز مایل به مشکی تغییر کرده بود .
_ خیل خب ، بیا باندا رو عوض کنم .
نشستیم رو تخت .
النا هیچی نمی گفت .
فقط با ناراحتی به باندا نگاه میکرد و فکر کنم سعی میکرد تا بغضش نترکه .
_ درست میشه . قول میدم .
النا _ ولی ممکنه بهتون آسیب بزنم یا ... شاید بدتر .
و روشو اونور کرد .
_ النا ، من مطمئنم که شدو اینو بارها و بارها بهت گفته که هر اتفاقی بیوفته ، ما پیشتیم . الانم من میگم . واسه ما فرقی ندارد تو چه شکلی باشی ... تو همیشه دوستمون میمونی .
لبخند زد و بغلم کرد .
النا _ ممنونم امی .
_ کاری نکردم . حالا میشه بیای پایین ؟ همه نگرانتن .
النا _ آه ....... باشه .
دستشو گرفتم و رفتیم سمت راه پله ها .
النا 🤍🌼 :
امی منو کشوند سمت راه پله ها .
وقتی از راه پله ها رفتیم پایین امی داد زد _ بچه ها ، بیاید اینجا .
سیلور اومد سمتم و خیلی محکم بغلم کرد .
_ سیلور ..... نمیتونم نفس ... بکشم .
و ولم کرد .
سیلور _ متاسفم آجی کوچولو .
و آروم خندید .
شدو دستشو انداخت دورم و منو به خودش چسبوند .
شدو _ گفتم که حالش خوبه .
و بهم نگاه کرد و لبخند زد .
منم خندیدم .
امی رو دیدم که بین جمعیت نگاهم میکرد .
تو چشماش یکم ترس و نگرانی داشت .
در واقع ...... خیلی زیاد .
۲.۳k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.