ندیمه عمارت p:⁹³
اشاره اش به سمت درخت ها بود و نگاهش به چشمای من...سوالش یه دفعه ای و متفاوت بود!...بدم نمیومد یکم راه برم با سر تایید کردم... از جام بلند شدم و اونم سر جاش واستاد تا من اول برم و پشت سرم از الاچیق بیرون اومد...هوا کامل تاریک شده بود و چراغ های کنار مسیر روشن شده بودن و فضا رو تا حدی روشن کرده بودن...اروم قدم برمیداشتمو و اونم کنارم دستم حرکت میکرد...
تهیونگ:خودت..چی؟
ا/ت:یادمه بحث راجب هایون بود...
تهیونگ:کنجکاو شدم...
ا/ت:همون فضول دیگ؟
نیش خندی زد و این حرفم خاطرات کوتاهی و از گذشته زنده کرد..خنده بعد این همه مدت چهرشو نا اشنا میکرد..
ا/ت:تمایلی ندارم از خودم بگم...
چی داشتم که بگم؟...بگم بعد تو چه بدبختی هایی که نکشیدم..گیر چه ادمایی که نیافتادم؟...گذشته تلخی بود برام ازشم نمیخواستم حرفی بزنم!...ناخداگاه برگشتم به اون زمان به تک تک لحظه هایی که با مصیبت گذروندم!...انقد پرت افکارم بودم که ناخواسته از سرما دستمو دور تنم حلقه کردم...با حس گرمایی که شونه هامو در برگرفت از فکر بیرون اومدم و به دستایی که روی شونم بود خیره شدم...داشت بافتی که تن خودش بود و روی شونم مرتب میکرد...نگاهمو از دستاش بالا بردم و خیره صورتش شدم...کارش که تموم شد چشماش به چشمم افتاد و از حرکت وایستاد...قبل از اینکه حرفی بزنم دستشو کشید و نگاه ازم گرفت...
تهیونگ:بعد از حموم...این لباس نازک و پوشیدی اومدی بیرون؟...نمیگی سرما میخوری؟
انگاری میخواست کاری که کرد و بپوشونه....سعی کردم بدون هیچ احساسی برخورد کنم...اما چشمام نمیزاشت!...نگاهمو ازش گرفتم و به حرکتم ادامه دادم..چند ثانیه نگذشت که کنار دستم ظاهر شد...
تهیونگ: اولین کلمه ای که گفت چی بود؟
سوالش خیلی غیر منتظره بود...برای همین چشم ریز کردم و گفتم:یادم نمیاد...خیلی سال گذشته..
تهیونگ:هامین گفت مامان...
متعجب از حرکت وایستادم ...چطور وقتی مهر مادر و ندید و حس نکرد بازم اولین کلمه اش مامان بود؟...باور نکردی بود...نکنه سر بچم نامادری یا پرستار اورده؟...انگار که تعجبم براش بامزه باشه خندید و گفت:خودم یادش دادم بگه...
دلم میخواست بپرسم چرا؟...دلیلت چه بوده؟... مگه یه خیانت کار لایق مادر صدا زدن بود؟ البته از نظر تو...ولی تنها جوابم سکوت بود...میخواستم حرفی بزنمم هااا...اما نمیتونستم انگاری لبام به هم چسبیده شده بود...به راه رفتن ادامه دادم... دوباره اون بود که سکوت و شکست...
تهیونگ:وقتی پنج سالش بود خیلی بهونه مامانشو میگرفت....میگفت همه بچه های مهد مامان دارن..پس مامان من کو؟...روزای اول دست به سرش میکردم...اما باهوش تر از این حرفا بود...یه روز رسما تو روم وایستاد...بچه پنج ساله!....با اون اخمای تو همش ازم میخواست بریم براش مامان پیدا کنم!
به اینجای حرفش که رسید خندم گرفت..اونم انگار با یاد آوری خاطره های قدیم سر شوق اومده بود..لبخند روی لبش پدیدار شد..
تهیونگ: دستشو گرفتم بردم سوار ماشین کردم....حتی خودمم نمیدوستمم باید کجا ببرمش...اون شب تا صبح رانندگی کردم...هامین از خستگی خوابش برد..از صبح روز بعدش بهونه هاش کمتر شد...نفهمیدم چی شد که از سرش افتاد...
با یادآوری همین داستان با هایون خنده ام شدید شد... نگاهی بهم کرد و گفت:یاد چیزی افتادی؟
با همون ته نشین خندم گفتم:برعکس هایون خیلی زود گول میخورد...وقتی برای اولین بار سراغ بابا میگشت نمیدونستم چی بگم وقتی با دیدن هم کلاسی هاش سوالاش بیشتر شد مجبور شدم بهش دوروغ بگم...
به اینجای حرفم که رسیدم دوباره از یاد اوری گذشته خندم گرفت اونم انگار کنجکاوی و بی صبری امونشو بریده بود ولی نمیخواست توی حرفم بپره...
اشاره کردم بهش و گفتم:بهش گفتم بابا نوئلی.....
همین دو کلمه رو گفتم و دوباره غش کردم...قیافش پوکر شده بود و دیدنی...با همون خنده تیکه تکیه ادامه دادم:جالب اینجا....بود....باورش شده بود....رفته بود....به....به همه..دوستاش.......
تهیونگ:نفس بکش...بخدا راضی به زحمت نیستم...
خنده نفسمو گرفته بود...دستمو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ....همونطور که اشک چشمم و میگرفتم گفتم:اره..خلاصه....به همه دوستاش گفته بود...کلی تبلیغتو کرد...همه ام ازش میخواستن بهت بگه واسشون کادو چی بیاری....
تهیونگ:خودت..چی؟
ا/ت:یادمه بحث راجب هایون بود...
تهیونگ:کنجکاو شدم...
ا/ت:همون فضول دیگ؟
نیش خندی زد و این حرفم خاطرات کوتاهی و از گذشته زنده کرد..خنده بعد این همه مدت چهرشو نا اشنا میکرد..
ا/ت:تمایلی ندارم از خودم بگم...
چی داشتم که بگم؟...بگم بعد تو چه بدبختی هایی که نکشیدم..گیر چه ادمایی که نیافتادم؟...گذشته تلخی بود برام ازشم نمیخواستم حرفی بزنم!...ناخداگاه برگشتم به اون زمان به تک تک لحظه هایی که با مصیبت گذروندم!...انقد پرت افکارم بودم که ناخواسته از سرما دستمو دور تنم حلقه کردم...با حس گرمایی که شونه هامو در برگرفت از فکر بیرون اومدم و به دستایی که روی شونم بود خیره شدم...داشت بافتی که تن خودش بود و روی شونم مرتب میکرد...نگاهمو از دستاش بالا بردم و خیره صورتش شدم...کارش که تموم شد چشماش به چشمم افتاد و از حرکت وایستاد...قبل از اینکه حرفی بزنم دستشو کشید و نگاه ازم گرفت...
تهیونگ:بعد از حموم...این لباس نازک و پوشیدی اومدی بیرون؟...نمیگی سرما میخوری؟
انگاری میخواست کاری که کرد و بپوشونه....سعی کردم بدون هیچ احساسی برخورد کنم...اما چشمام نمیزاشت!...نگاهمو ازش گرفتم و به حرکتم ادامه دادم..چند ثانیه نگذشت که کنار دستم ظاهر شد...
تهیونگ: اولین کلمه ای که گفت چی بود؟
سوالش خیلی غیر منتظره بود...برای همین چشم ریز کردم و گفتم:یادم نمیاد...خیلی سال گذشته..
تهیونگ:هامین گفت مامان...
متعجب از حرکت وایستادم ...چطور وقتی مهر مادر و ندید و حس نکرد بازم اولین کلمه اش مامان بود؟...باور نکردی بود...نکنه سر بچم نامادری یا پرستار اورده؟...انگار که تعجبم براش بامزه باشه خندید و گفت:خودم یادش دادم بگه...
دلم میخواست بپرسم چرا؟...دلیلت چه بوده؟... مگه یه خیانت کار لایق مادر صدا زدن بود؟ البته از نظر تو...ولی تنها جوابم سکوت بود...میخواستم حرفی بزنمم هااا...اما نمیتونستم انگاری لبام به هم چسبیده شده بود...به راه رفتن ادامه دادم... دوباره اون بود که سکوت و شکست...
تهیونگ:وقتی پنج سالش بود خیلی بهونه مامانشو میگرفت....میگفت همه بچه های مهد مامان دارن..پس مامان من کو؟...روزای اول دست به سرش میکردم...اما باهوش تر از این حرفا بود...یه روز رسما تو روم وایستاد...بچه پنج ساله!....با اون اخمای تو همش ازم میخواست بریم براش مامان پیدا کنم!
به اینجای حرفش که رسید خندم گرفت..اونم انگار با یاد آوری خاطره های قدیم سر شوق اومده بود..لبخند روی لبش پدیدار شد..
تهیونگ: دستشو گرفتم بردم سوار ماشین کردم....حتی خودمم نمیدوستمم باید کجا ببرمش...اون شب تا صبح رانندگی کردم...هامین از خستگی خوابش برد..از صبح روز بعدش بهونه هاش کمتر شد...نفهمیدم چی شد که از سرش افتاد...
با یادآوری همین داستان با هایون خنده ام شدید شد... نگاهی بهم کرد و گفت:یاد چیزی افتادی؟
با همون ته نشین خندم گفتم:برعکس هایون خیلی زود گول میخورد...وقتی برای اولین بار سراغ بابا میگشت نمیدونستم چی بگم وقتی با دیدن هم کلاسی هاش سوالاش بیشتر شد مجبور شدم بهش دوروغ بگم...
به اینجای حرفم که رسیدم دوباره از یاد اوری گذشته خندم گرفت اونم انگار کنجکاوی و بی صبری امونشو بریده بود ولی نمیخواست توی حرفم بپره...
اشاره کردم بهش و گفتم:بهش گفتم بابا نوئلی.....
همین دو کلمه رو گفتم و دوباره غش کردم...قیافش پوکر شده بود و دیدنی...با همون خنده تیکه تکیه ادامه دادم:جالب اینجا....بود....باورش شده بود....رفته بود....به....به همه..دوستاش.......
تهیونگ:نفس بکش...بخدا راضی به زحمت نیستم...
خنده نفسمو گرفته بود...دستمو بالا گرفتم و نفس عمیقی کشیدم ....همونطور که اشک چشمم و میگرفتم گفتم:اره..خلاصه....به همه دوستاش گفته بود...کلی تبلیغتو کرد...همه ام ازش میخواستن بهت بگه واسشون کادو چی بیاری....
۱۲.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.